بخششی در کار نیست!
خانه » نقد و بررسی » نقد و بررسی فیلم و سریال
دو سال از پایان فصل اول سریال The Last of Us و از زخمهای یک مرد، یک پدر میگذرد، اما هنوز رد زخمهایی که به جا گذاشته پاک نشده؛ نه برای ما و نه برای…
دنیای آلوده، تلخ و ویرانشدهی این سریال هنوز در گوشهای از ذهنمان زنده است؛ پر از صداهای خاموش، نگاههای زخمی، و سکوتهایی که فریاد میزنند. حالا با آغاز فصل دوم سریال The Last Of Us، این سریال قصد دارد تا ما را دوباره به سفری پرتنش و احساسی برگرداند، سفری در میان خرابهها و نفسنفسزدن برای زنده ماندن.
اما در این سفر همچنان قرار نیست زخمهای گذشته ما التیام پیدا کنند، بلکه زمان آن رسیده است تا زخمهای عمیقتری به پیکره ما وارد شود.
سازندگان اینبار قدرتمندتر برگشتند، و حتی میتوان گفت که قصد دارند پا را فراتر بگذارند. چه در روایت، چه در شخصیتپردازی و چه در فضای بصری. اما مهمتر از همهچیز در یک اقتباس موفق، حفظ توازن است؛ طوری که مخاطب جدید را با خود همراه کند بدون آن که طرفداران قدیمی حس کنند که دنیایشان دچار تحریف و خیانت شده است.
بدون اتلاف وقت، شما را به بررسی فصل دوم سریال The Last of Us در بخش نقد و بررسی فیلم و سریال دعوت میکنم. با ما همراه باشید.
هشدار اسپویلدر نقد و بررسی فصل ۲ سریال The Last of Us، به دلیل اشاره به داستان فصل دوم سریال و تفاوتهای آن با بازی، ممکن است بخشهایی از داستان هر دو نسخه لو برود. اگر هنوز The Last of Us را ندیدهاید یا بازی نکردهاید و نمیخواهید بخشهایی از آن برایتان فاش شود، مطالعه ادامه این مطلب را به زمان دیگری موکول کنید.
بازیگر: Bella Ramsey
نقش: شخصیت اصلی داستان؛ دختری جوان که پس از مرگ جوئل به دنبال انتقام است.
بازیگر: Kaitlyn Dever
نقش: یکی از اعضای گروه WLF که عامل اصلی مرگ جوئل است.
ارتباط: دختر دکتر کشتهشده توسط جوئل در قسمت پایانی فصل اول.
بازیگر: Pedro Pascal
نقش: پدرخواندهی الی؛ قربانی اصلی خشم و انتقام.
بازیگر: Isabela Merced
نقش: شریک عاطفی الی، همراه او در سفر به سیاتل.
۱۲. میل (Mel)
همهچیز از یک “قسم” شروع شد؛ قسمی دروغ، اما از سر عشق. قسمی که یک پدر برای نجات خانوادهاش به گناه آن دچار شد. سریال The Last Of Us، درست مانند بازی، توانسته تراژدی منحصربهفرد خود را حفظ کند: ترکیبی از عشق، فداکاری، خشونت و عذاب وجدان.
در فصل دوم، قرار است تا وارد چرخهای از انتقام شویم؛ چرخهای که نه تنها متوقف نمیشود، بلکه بهسادگی در دل دیگران ریشه میدواند. داستان در اصل همچنان درباره یک پدر است، پدری که هر تصمیم او بهای سنگینی دارد؛ نه فقط برای خودش، بلکه برای تمام اطرافیانش.
همانطور که گفتیم، فصل دوم سریال The Last Of Us با همان “قسم دروغین” شروع میشود؛ جایی که الی از جوئل میخواهد تا قسم بخورد آنچه درباره اتفاقات توی مرکز فایرفلای گفته حقیقت دارد. در فصل اول دیدیم که بدن الی به بیماری مقاوم بود و همین او را به کلیدی برای ساخت واکسن تبدیل کرده بود. همراه با جوئل، او به مرکز فایرفلای رفت تا شاید بتوانند از خونش درمانی برای دنیا پیدا کنند.
اما اوضاع آنطور که انتظار میرفت پیش نرفت. برای تولید واکسن، الی باید کشته میشد. جوئل وقتی از این موضوع باخبر شد، دست به کاری زد که هر پدری شاید در موقعیت او بود انجام میداد. او دخترش را نجات داد، به هر قیمتی.
الی بیهوش بود و هیچچیز از آن اتفاقات را نمیدانست. زمانی که به هوش آمد، جوئل به او گفت آدمهای دیگری مثل او در آن مرکز زیاد بودند و گفتند دیگر نیازی به او نیست. در حالی که واقعیت چیز دیگری است، واقعیت این است که جوئل با کشتن دکترها و نجات الی، آینده بشریت را فدای عشق شخصیاش کرد.
زمانی که جوئل قسم میخورد، فضا سنگین میشود. الی وانمود میکند که حرفهایش را باور کرده، اما ما میفهمیم که هنوز نتوانسته آن را هضم کند.
سکانس بعد آخرین بازماندگان، ما را به قبرستانی میبرد که در آنجا با گروه جدیدی آشنا میشویم. این گروه به وضوح از چیزی ناراحت و متأثرند. خیلی طولی نمیکشد تا متوجه میشویم که این افراد کیستند، و در میان آنها با شخصیتی به نام “اَبی” آشنا میشویم. دختری که میتوان گفت رهبر این گروه است، ابی فرزند دکتری است که جوئل او را به منظور نجات الی در مرکز فایرفلای کشت.
ابی حالا با کولهباری از خشم، بهدنبال انتقام است. او اطلاعات زیادی از جوئل ندارد، فقط یک اسم، یک محل زندگی و قد تقریبیاش. اما همینها برای شروع جهنم کافیست.
در ادامه قسمت اول فصل دوم the last of us، به شهر آشنای جکسون میرسیم؛ شهری که با دقت و ظرافت بسیاری بازسازی شده است. کسانی که بازی این مجموعه را تجربه کردهاند، هرچقدر که در روند داستانی سریال The Last Of Us پیش میروند صحنههایی را مشاهده میکنند که برای آنها مانند مکملی بر بخش داستان بازی میماند. لحظاتی مانند جشن سال نو که در بازی حذف شده بودند، اینبار در سریال با کیفیتی کمنظیر به تصویر کشیده شدهاند.
در جشن سال نو، شاهد یک درگیری کوچک بین الی و توماس هستیم. جوئل خیلی زود وارد میشود و برای دفاع از الی با توماس درگیر میشود، اما برخلاف انتظار، این رفتار جوئل مورد رضایت الی نیست. در اینجا، مطمئن میشویم که رابطهی بین الی و جوئل دیگر مثل گذشته گرم و صمیمی نیست. الی رفتاری سرد و دور از انتظار با جوئل دارد، اما همچنان دلیل این رفتار برای مخاطب روشن نیست.
در فصل دوم سریال The Last Of Us، برخلاف بازی، ما شاهد “شوک” ناگهانی از سمت ابی نیستیم. چرا که سریال از ابتدا هدف و انگیزه او را برای مخاطب به خوبی مشخص میکند.
در سکانسهای پایانی اپیزود اول، متوجه میشویم که لولههای آب جکسون خشک شدهاند و وقتی درون لولههای آب را میبینیم، با صحنهای نگرانکنندهای روبهرو میشویم. نشانهای از یک تهدید جدید، در دل لایههای شاخ و برگ، فانگوسها (Fungus) لانه کردهاند.
این فانگوسها، همانطور که از فصل اول آموختهایم، نقش کلیدی در گسترش بیماری دارند و مانند حسگرهایی برای مکانیابی مبتلاها عمل میکنند.
در مجموع، فصل دوم هم مانند فصل اول با تمرکز بر شخصیتها و تنشهای احساسی پیش میرود، اما یک تفاوت مهم دارد، سازندگان تلاش کردهاند سریال روایتی مستقل، و در عین حال وفادار به بازی این سری داشته باشد. باید گفت تلاش سازندگان تا به اینجا کار، موفق بوده است.
بازیگریها در قسمت اول فصل دوم the last of us، بار دیگر ثابت میکنند که انتخاب بازیگران این سریال هوشمندانه بوده، حداقل برای برخی از نقشها. پدرو پاسکال، در نقش جوئل، مثل همیشه با نگاههای پرمعنا، حرکات سنجیده و حس درونی سنگینی که منتقل میکند، بینقص ظاهر شده است. او در طول سریال The Last Of Us با کمترین دیالوگ، بیشترین درد را فریاد میزند.
اما وقتی به سراغ بازیگر پرحاشیهی سریال (بلا رمزی در نقش الی) میرویم قضیه کمی پیچیدهتر میشود. اجازه بدهید اینبار با نگاهی دقیقتر عملکرد او را بررسی کنیم.
اگر بخواهم صادق باشم، بازی بلا رمزی در فصل اول قابل تحسین بود. برخلاف خیلیها، مسئلهی ظاهر او هیچگاه برای من اولویت نداشته است. به نظر من آنچه که مهم است، توانایی در انتقال احساسات و باورپذیر کردن نقش است که در فصل اول، او بهخوبی از عهده آن برآمد. اما در فصل دوم، چیزی باید تغییر کند ولی خبری از آن نیست.
الی در این فصل قرار است بالغتر، زخمیتر و خشمگینتر باشد. اما بازی رمزی نه تنها این رشد شخصیتی را نشان نمیدهد، بلکه هنوز حس یک نوجوان را منتقل میکند. گذر زمان، پختگی شخصیتی و تغییرات روحی لازم آنطور که باید از بازی او آشکار نمیشود و اینجا میتوان گفت شاید انتخاب بلا رمزی برای ادامه این نقش، تصمیم درستی نبوده است اما بایستی دید در ادامه چه میشود.
در سمت دیگر، فضاسازی سریال همچنان یکی از نقاط قوت برجستهی آن به حساب میآید. از خیابانهای سرد و متروکه گرفته تا شهر زیبای جکسون که در آن حس زندگی جریان دارد، همه چیز بهدقت طراحی شدهاند تا وفادار به دنیای بازی باشند. در واقع، تفاوتی چشمگیر بین جهان بازی و سریال دیده نمیشود؛ انگار دنیای بازی را با کیفیت سینمایی زنده کردهاند.
از هر زاویهای که نگاه کنیم، قسمت دوم فصل دوم the last of us را باید نقطهی آغاز واقعی روایت بدانیم؛ جایی که دیگر مسیرها مشخص میشوند، سرنوشتها رقم میخورند، و داستان شروع میشود.
در قسمت اول فصل دوم the last of us فهمیدیم که ابی و همراهانش موفق شدهاند شهر جکسون را شناسایی کنند و حالا در حال طراحی نقشهای برای نفوذ به آن هستند تا جوئل را پیدا کرده و انتقام خود را بگیرند. از طرفی، متوجه شدیم که درون لولههای آب شهر جکسون، فانگوسهایی وجود دارند که میتوانند مبتلایان را به حضور انسانها آگاه کنند. این یعنی جکسون در معرض دو تهدید خارجی قرار دارد: یکی انسانی، و دیگری از سوی مبتلاها.
پس از بررسیهای بسیار، ابی و همراهانش به این نتیجه میرسند که نفوذ به جکسون تقریبا غیرممکن است؛ زیرا این شهر با حصارها و نیروهای مسلح آموزش دیده بهخوبی محافظت میشود. با این حال، زمانی که اعضای گروه به ابی هشدار میدهند که این نقشه منطقی نیست، او با بیتوجه به مخالفتها، بهتنهایی و در میان بوران شدید زمستانی به سوی جکسون حرکت میکند.
در همین حین، دو تیم دو نفره از جکسون برای گشتزنی خارج میشوند، الی و جسی در یک تیم، و جوئل و دینا در تیم دیگر. اینجا یکی از اولین تفاوتهای جدی میان سریال و بازی نمایان میشود. در بازی، جوئل بههمراه برادرش تامی از جکسون خارج میشود اما در سریال The Last Of Us، تامی در جکسون میماند.
ابی در مسیر خود بر اثر لغزش سقوط میکند و وارد منطقهای میشود که پر از مبتلایانی است که زیر برف شدید مدفون شدهاند. اما طولی نمیکشد که به دلیل وجود ابی در انجا، مبتلاها بیدار میشود و بهصورت گلهای بهدنبال ابی میافتند. او برای فرار، از مسیر خطرناکی عبور میکند که تنها محافظ آن، فنس ضعیفی است که دور تا دور یک خانه کشیده شده است. و با حمله مبتلاها باعث میشود تا مسیر فرار ابی مدام سخت و سختتر شود.
در آخرین لحظه، درست زمانی که یکی از مبتلایان پشت سر ابی ظاهر میشود، فردی با شلیک گلوله او را نجات میدهد؛ و آن فرد کسی نیست جز جوئل.
از دیگر تفاوتهای میان سریال The Last Of Us و نسخه بازی این مجموعه میتوان گفت، در بازی، زمانی که جوئل و تامی وارد پناهگاه ابی میشوند، خودشان را معرفی میکنند و اینگونه هویتشان برای ابی مشخص میشود. اما در سریال، ابی زمانی متوجه میشود نجاتدهندهاش جوئل است که دینا نام او را صدا میزند.
زمانی که جوئل ابی را نجات میدهد میگویید که وقت بازگشت به جکسون است ولی دینا میگویید که به جکسون بازنگردند، زیرا سرمای هوا کشنده است. در عوض، ابی پیشنهاد میدهد به سمت پناهگاه دوستانش بروند، که نزدیکتر است.
در حین فرار به سمت پناهگاه، ناگهان گروه عظیم مبتلایان مسیر خود را به سمت جکسون تغییر میدهند؛ علت آن هم فعال شدن فانگوسهای موجود در لولههای آب شهر است. این مورد نیز تفاوت دیگری با بازی دارد، چون در بازی هرگز شاهد حملهی گروهی از مبتلایان به شهر جکسون نیستیم.
در همین زمان، تامی و دیگر ساکنان شهر در حال دفاع از جکسون هستند. در سوی دیگر، ابی موفق میشود جوئل و دینا را به پناهگاه دوستانش بکشاند و بلافاصله در آنجا به بقیه اطلاع میدهد که این مرد همان جوئل معروف است.
در پناهگاه، دوستان ابی، دینا را بیهوش میکنند و جوئل را محاصره میکنند. دینا قبل از بیهوش شدن، نشان W.L.F (جبهه آزادی واشنگتن) را روی کولهی ابی میبیند؛ نشانهای از گروه نظامیای که در ادامه بیشتر با آن آشنا میشویم.
سپس ابی، همانطور که در قسمت اول هم وعده داده بود، انتقام خود را با خشونت و شکنجهی تدریجی جوئل میگیرد.
در این میان، جکسون متوجه میشود که جوئل و دینا به تماسهای بیسیم پاسخ نمیدهند، و به همین دلیل، الی و جسی از هم جدا میشوند تا آنها را پیدا کنند. در نهایت، الی موفق میشود مکان آنها را پیدا کند.
اما زمانی از راه میرسد که تقریبا خیلی دیر شده است. جوئل بیجان بر روی زمین افتاده و الی، شوکه و در آستانهی فروپاشی روانی، بارها فریاد میزند:
“جوئل، بلند شو…”
در لحظهای دلخراش که الی را برروی زمین انداختهاند و مدام به ابی التماس میکند، ابی دست به کشتن جوئل میزند. و الی آنها را تهدید به مرگ میکند. در پایان این قسمت، الی با تمام وجودش خودش را به سمت بدن گرم و بیجان جوئل میکشد و او را در آغوش میکشد. این سکانس، با موسیقی احساسی و عمیق “Through the Valley” به پایان میرسد؛ قطعهای که توسط اشلی جانسون، بازیگر و صداپیشهی الی در بازی، اجرا شده است.
هر چقدر از شباهتهای این قسمت با بازی بگم، کم گفتم.از اَکتهای دقیق گرفته تا نگاههای بهجا و انتقال خشمِ شخصیتها، همه چیز درست سر جاش بود؛ درست مانند بازی، تاثیرگذار و کوبنده. اما شاید تنها چیزی که به چشم میآید، همان عدم تغییر سن ظاهری در بلا رمزی باشد. همچنان او حس دختر بالغ و باتجربهای که باید در این مقطع از داستان ببینیم، بهطور کامل از چهره و رفتار الی در سریال منتقل نمیشود.
اما چیزی که برای من از همه چیز تأثیرگذار ماند، بازی درخشان پدرو پاسکال بود.بعد از این قسمت، احترام من به او دوچندان شد. آن حس پدری جوئل، آن نگرانی و آن تلاش برای حفاظت از الی حتی زمانی که دیگر جانی در بدن او وجود نداشت، پدرو پاسکال همه چیز را دقیق و بدون اغراق اجرا کرد. لحظهای که الی میگفت “بلند شو”، و او هم با تمام زخمهایش، سعی میکرد تا بلند شود و از دخترش محافظت کند.
فضاسازی قسمت دوم فصل دوم the last of us بینظیر بود.از لحظه فرار ابی از دست مبتلاها وسط اون بورانِ سفید و مرگبار گرفته تا قاببندی تلخ مرگ جوئل؛ همه چیز دقیق و هنرمندانه طراحی شده بود. استفاده از موسیقی Through the Valley با صدای اشلی جانسون در پایان هم تیر خلاص احساسی این قسمت بود؛ انگار که سریال The Last Of Us داره با بازیکنهای قدیمی بازی، صحبت میکند.
انگار بعد مرگ جوئل نه تنها الی بلکه سریال هم یتیم شده است. این قسمت انگار یک چیزی کم دارد.
قسمت سوم فصل دوم the last of us با صحنهی غسلدادن پیکر جوئل آغاز میشود؛ صحنهای بسیار غمانگیز اما کوتاه. تامی در حالی که مشغول شستن بدن بیجان جوئل است، برای لحظهای درنگ میکند، به جوئل نگاه میاندازد و میگوید: «عشق من رو به سارا برسون.» سپس صحنه به پایان میرسد. این لحظه در سریال The Last Of Us میتوانست تأثیر عاطفی عمیقتری بگذارد، اما آنقدر سریع تمام میشود که فرصت درگیر شدن به مخاطب را نمیدهد.
اما بلافاصله در صحنهی بعدی سریال آخرین بازمانده از ما، ما شاهد بههوش آمدن و فریادهای دردناک الی در بیمارستان هستیم که در اثر مرور خاطرهی مرگ جوئل، از خواب میپرد. این سکانس، بهخوبی اجرا شده و تا حدی میتواند آتش انتقام درون الی و البته مخاطب را زنده نگه دارد.
پس از گذشت سه ماه، الی از بیمارستان مرخص میشود و به خانهی جوئل بازمیگردد. فضای این صحنه به شدت سنگین و پر از سکوتهای تلخ است. الی انگار دارد در درون خود فرو میریزد، در حالی که تنها در خانه میگردد و خاطرات را در ذهن خود مرور میکند، اسلحهی جوئل را برمیدارد و وقتی به قفسهی لباسها میرسد، دیگر طاقت نمیآورد و به گریه میافتد. این سکانس، بهخوبی طراحی و اجرا شده و یکی از قویترین لحظات احساسی این قسمت است.
در ادامه، دینا به خانهی جوئل میآید و اطلاعاتی را که دربارهی گروه ابی به دست آورده، با الی در میان میگذارد. این اطلاعات شامل نام افراد گروه ابی، علامت گروه یعنی W.L.F (گروه ولف) و محل استقرار آنهاست.
در سریال آخرین بازمانده از ما میبینیم که الی سپس به سراغ تامی میرود تا از او کمک بخواهد. اما تامی معتقد است که بهتره این مسئله با شورای جکسون مطرح شود و در صورت موافقت آنها، تیمی ۱۶ نفره برای تعقیب گروه ابی اعزام شود. اما شورای جکسون مخالفت میکند؛ آنها حاضر نیستند جان ۱۶ نفر را برای گرفتن انتقام یک نفر به خطر بیندازند. در این میان، برخی از اعضای شورا مدام دربارهی «بخشش» صحبت میکنند، چیزی که ممکن است بعدها در ذهن الی به یک عقیده تبدیل شود.
اما توماس، همان کسی که در شب سال نو با الی درگیر شده بود، بیدرنگ میگوید: «اونا لیاقت بخشیده شدن رو ندارن.» این جمله، بسته به اینکه بیننده بازی را تجربه کرده باشد یا نه، میتواند حسهای متفاوتی ایجاد کند. کسانی که بازی را تجربه کردهاند، میدانند که توماس فقط قصد دارد تا از الی حمایت کند. اما در سریال آخرین بازمانده از ما، لحن و اجرای این صحنه طوری است که احتمال دارد که مخاطب فکر کند او قصد تحریک الی را دارد تا او را به دردسر بیاندازد و بخاطر شب سال نو انتقام بگیرد.
وقتی الی میبیند شورای جکسون مخالف است، خود او تصمیم میگیرد به همراه دینا عازم سیاتل شود.
در ادامهی سریال، ما با یک گروه کاملا جدید آشنا میشویم؛ گروهی با زمینهی مذهبی، که از چکش به عنوان سلاح استفاده میکنند و با سوت زدن با یکدیگر ارتباط برقرار میکنند. این گروه که هنوز هویتشان به طور کامل مشخص نشده، به نظر میرسد قرار است به یکی از تهدیدهای فصل دوم تبدیل شوند.
قسمت سوم فصل دوم the last of us در مقایسه با دو قسمت ابتدایی، دچار افت محسوسی شده و ایرادهای متعددی دارد.
اگرچه در دو قسمت قبلی سریال The Last Of Us توانستیم با ضعفهایی که بلا رمزی در ایفای نقش الی داشت کنار بیاییم، اما در این قسمت دیگر نمیتوان آنها را نادیده گرفت. زمانی که الی آمادهی ترک جکسون و عزیمت به سمت سیاتل میشود، بهسختی میتوان باور کرد که او آتش انتقام در دل دارد. در اجرای بلا رمزی نه خشم دیده میشود، نه عزم، نه دردی که انگیزهی او برای حرکت باشد. شخصیتپردازی او در این قسمت بیاحساس است و در تضاد کامل با نسخهی بازی که مخاطب با آن خاطره دارد.
حتی رابطهی بین الی و دینا نیز در این اپیزود از سریال آخرین بازمانده از ما کمرمق و باورناپذیر است. زمانی که این دو با هم به سمت سیاتل حرکت میکنند، بیشتر شبیه دو نوجواناند که برای یک سفر تفریحی برنامهریزی کردهاند تا دو بازماندهی زخمی و مصمم در جهانی پرخطر.
یکی از نقاط ضعف جدی این قسمت، نحوهی نمایش جلسهی شورای جکسون است. این سکانس باعث میشود تا مخاطب ناآشنا را دچار سردرگمی کند. معلوم نیست چه کسی در این شورا دوست است و چه کسی دشمن؛ مواضع اعضا مبهم است و طراحی صحنه نیز کمک چندانی به روشن شدن فضا نمیکند. این گیجی، در سریالی با چنین محور داستانی، ضعف بزرگی محسوب میشود.
در مجموع، این قسمت بیشتر از آنکه ادامهای برای یک سریال پسا-آخرالزمانی دربارهی انتقام باشد، حال و هوایی نوجوانانه و کمعمق دارد. لحن سریال ناگهان از یک روایت جدی و سنگین به چیزی نزدیک به یک درام تینیجری تغییر کرده است که این موضوع میتواند برای بسیاری از مخاطبان آزاردهنده باشد.
با این حال، همچنان نمیتوان از یک نکته مثبت چشمپوشی کرد، فضاسازی سریال. همچون قسمتهای قبلی، طراحی صحنه و انتقال حس دنیای پسا-آخرالزمانی همچنان دقیق، چشمنواز و مؤثر است. از جزییات بصری گرفته تا استفادهی درست از نور و سایه، همهچیز در خدمت خلق دنیایی باورپذیر و تلخ است.
باید دید در قسمتهای بعدی، آیا سریال دوباره به ریشههای جدی و احساسی خود بازمیگردد یا بیشتر در دام فضای سطحی نوجوانانه گرفتار میشود.
انگار تنها چیزی که در این دنیا عمر ابدی دارد، آتش انتقام است.
قسمت سوم فصل دوم سریال The Last Of Us با صحنهای از نیروهای نظامی در سال ۲۰۱۸ آغاز میشود. در حالی که اعضای این گروه مشغول گفتوگو هستند، یکی از آنها سؤالی میپرسد: چرا به گروهی که با آنها در جنگ هستیم، میگوییم “رأیدهندگان”؟ در پاسخ، فردی به نام ایزاک میگوید: «چون حق رأی را از آنها گرفتیم؛ برای تمسخرشان این لقب را بهشان دادیم.»
در ادامه، ایزاک با نیروهای فدرا (FEDRA) (که خود فرمانده آنها بوده) دچار درگیری میشود، چرا که تصمیم گرفته دیگر زیر سلطهی یک نظام دیکتاتوری نباشد و به مردم کمک کند.
اما این تلاش برای آزادی، خیلی زود رنگ عوض میکند. ان گروه آزادیخواه، گروه جبهه آزادی واشنگتن (WLF) هستند؛ و تبدیل به گروهی مسلح و قدرتمند میشوند درست مانند فدرا، و روشهایی دیکتاتورگونه در پیش میگیرند. آنها وارد جنگ با گروهی مذهبی به نام “Seraphites” میشوند؛ گروهی که به شکل تمسخرآمیزی توسط WLF به “زخمخوردهها” یا “صورتزخمیها” شناخته میشوند. و اینگونه است که چرخهی دیکتاتوری دوباره تکرار میشود.
در صحنهی بعد، دینا و الی را میبینیم که به سمت سیاتل و قلمرو WLF حرکت میکنند. آنها فکر میکنند با گروهی کوچک طرف هستند، بیخبر از اینکه این گروه، یک نیروی نظامی گسترده و بیرحم است.
در میانهی راه، به یک فروشگاه موسیقی میرسند. الی در آنجا قطعهای زیبا با گیتار مینوازد و دینا با عشق و تحسین به او نگاه میکند. این صحنه، یکی از زیباترین لحظات فصل دوم سریال The Last Of Us از نظر فضاسازی و بار عاطفی است.
در ادامه، آنها راهی برای ورود به یکی از پایگاههای WLF پیدا میکنند. اما با صحنهای هولناک روبهرو میشوند: اجساد بسیاری از افراد WLF با شکمهای پاره، به دار آویخته شدهاند. علامت گروه Seraphites روی دیوار، مشخص میکند که این قتلها کار آنهاست.
لحظاتی بعد، نیروهای WLF متوجه حضور الی و دینا میشوند و آن دو به سمت تونلهای مترو فرار میکنند. کمی بعد، مبتلاها (Infected) نیز وارد مترو میشوند و صحنهای اکشن و پرتنش رقم میخورد؛ این صحنه یکی از بهترین صحنههای این فصل سریال The Last Of Us از نظر ایجاد حس دلهره است.
در جریان این فرار، دینا گرفتار میشود. الی برای نجات او، دست خود را به سمت دهان یک مبتلا میبرد تا بهجای دینا، خودش را گاز بگیرد, حرکتی که نشانهی فداکاری اوست و البته راز بزرگش: مقاومت نسبت به عفونت.
پس از فرار از مترو، آنها به یک سینما پناه میبرند و درها را قفل میکنند. دینا که به شدت ترسیده، اسلحه را به سمت الی نشانه میگیرد، چون نمیداند الی نسبت به بیماری ایمن است.
پس از آنکه الی موفق میشود اعتماد دینا را جلب کند، دینا در نهایت حقیقتی مهم را با او در میان میگذارد: او باردار است.
و سرانجام، پس از کمی استراحت الی و دینا درمییابند که یکی از یاران نزدیک ابی به نام نورا که اتفاقا در آن روز شوم و خونین نیز حضور داشته, در ان نزدیکیها حضور دارد.
در قیاس با قسمت پیشین سریال The Last Of Us، این اپیزود موفق شد پیوندی عمیقتر با مخاطب برقرار کند و بهویژه در شخصیتپردازی و بازی بازیگران، گامی رو به جلو بردارد. دینا و الی این بار نه صرفاً دو نوجوان در یک ماجراجویی، بلکه دو شخصیت در مسیر بلوغ و مواجهه با واقعیتهای تلخ جهان اطراف خود هستند. بازی هر دوی آنها در اکثر صحنهها تأثیرگذار بود، بهجز سکانسی که الی از بارداری دینا باخبر میشود؛ صحنهای که میتوانست از لحاظ احساسی عمیق باشد، اما بیشتر حال و هوای یک کمدی به خود گرفت و تا حدی از فضای جدی روایت فاصله گرفت.
در مقابل، سکانس نوازندگی الی یکی از زیباترین و انسانیترین لحظات این قسمت از سریال The Last Of Us بود. ترکیب نور، صدا، میزانسن و بازی احساسی بلا رمزی باعث شد این لحظه همچون سکوتی آرام در دل طوفان، در ذهن مخاطب حک شود. همچنین سکانس فرار در مترو، با استفاده هوشمندانه از طراحی صحنه و صدا، توانست بهخوبی حس تعقیب، اضطراب و بقا را به تماشاگر منتقل کند.
همانطور که در قسمت پیشین بررسی فصل ۲ سریال آخرین ما اشاره شد، رابطه الی و دینا در ابتدا یادآور سفری نوجوانانه بود، این نگاه هنوز هم پابرجاست، اما در این قسمت میبینیم که این دو بهتدریج از مرز کودکی عبور میکنند و وارد دنیای بزرگترها میشوند؛ دنیایی که خشونت، ترس، عشق و مسئولیت را توأمان در خود دارد. سریال The Last Of Us با ظرافت، لحظاتی از بلوغ تدریجی آنها را به تصویر میکشد, بلوغی که ناگزیر از دل رنج، خون و تصمیمهای دشوار زاده میشود.
در این قسمت از سریال The Last Of Us، برای نخستین بار شاهد حضور شخصیت ایزاک هستیم؛ رهبری کاریزماتیک و مرموز از دل گروه WLF. بازی Jeffrey Pierce، که صداپیشه و بازیگر همین نقش در بازی اصلی نیز بود، با قدرت، وقار و تهدیدی درونی همراه است. او نه صرفاً یک آنتاگونیست کلیشهای، بلکه چهرهای پیچیده از قدرت، رنج و تناقضهای اخلاقی است.
در مجموع، این قسمت از سریال The Last Of Us با ترکیب هنرمندانهای از فضاهای آرام، هیجانانگیز و احساسی، قدمی جدی در راستای تکامل داستان و شخصیتها برداشت. اگرچه ضعفهایی جزئی در برخی دیالوگها یا لحن احساسی وجود دارد، اما کلیت اثر همچنان رو به بلوغ است, چه در روایت، چه در اجرا. بهنظر میرسد که سریال The Last Of Us اکنون بهدرستی میداند کجای راه ایستاده و با کارگردانی منسجم، طراحی بصری زیبا، و روایتپردازی هدفمند باعث شد تا این قسمت، گامی استوارتر نسبت به گذشته باشد؛ گامی که نویدبخش آیندهای پختهتر برای این فصل از داستان است.
در قسمت پنجم، آتش انتقام هنوز خاموش نشده، زخمهای دلتنگی هر لحظه عمیقتر میشوند، و ناگهان تهدیدی تازه چهره نشان میدهد؛ بیهشدار، بیرحم و ویرانگر.
قسمت پنجم سریال The Last Of Us با نمایی از زنی که عضو گروه WLF است آغاز میشود؛ زنی وحشتزده و آشفته. کمی بعد، او با یکی از فرماندهان این گروه به نام پارک وارد گفتگو میشود. بهتدریج مشخص میشود که در زیرزمین یکی از بیمارستانهای منطقه، دو طبقهای وجود دارد که هنوز پاکسازی نشدهاند. فرمانده پارک گروههایی را برای پاکسازی این طبقات اعزام میکند، اما چیزی بیش از چند مبتلا در آن پایین کمین کرده است؛ چیزی که باعث نابودی آن تیم میشود, به گفته پارک چیزی در هوا بخش است. در میان اعضای آن تیم، پسر فرمانده نیز حضور داشته؛ کسی که جانش را از دست میدهد و رنجی عمیق برای پارک بهجا میگذارد.
در ادامهی سریال The Last Of Us، بار دیگر به سینمای متروکهای بازمیگردیم که حالا تبدیل به پناهگاهی برای الی و دینا شده است. الی مشغول راهاندازی برق است، در حالی که دینا با دقتی مثالزدنی، از نقشه و خشابی که برایش همچون خطکشی کاربردیست، تلاش میکند تا محل دقیق بیمارستانی را بیابد که نورا در آن مستقر شده است.
در این قسمت، بیش از پیش با فرقهی مذهبی Seraphites یا همان Scars آشنا میشویم؛ گروهی که با وعدهی آزادی، پاکی و رستگاری قدم به میدان گذاشتهاند، اما با نگاهی دقیقتر، چیزی جز نسخهای تازه از افراطگرایی نیستند. دیکتاتوریای دیگر، این بار آغشته به باورهای مذهبی، زیر نقابی مقدس.
الی و دینا برای رسیدن به نورا، سعی میکنند وارد بیمارستان شوند، اما توسط گروهی از Stalkerها(نوعی خطرناکتر و باهوشتر از مبتلایان عادی که بهعنوان رده دوم از مبتلایان شناخته میشوند) محاصره میشوند. پس از یک درگیری سنگین، در حالی که هیچ راه فراری ندارند، ناگهان مردی مرموز وارد میشود و آنها را نجات میدهد. الی برای لحظهای شوکه میشود؛ گویی جوئل بازگشته است. اما نه، این جسی است که با کمک نقشه دینا محل آنها را یافته است.
با رسیدن نیروهای WLF، سهنفره از مهلکه میگریزند و به جنگل پناه میبرند. اما بهجای نجات، وارد قلمرو فرقه Seraphites میشوند. در پناهگاهی موقت، شاهد اجرای آیینی خونین از سوی Scars هستیم. آنها با شکافتن شکم “گناهکاران”، تلاش میکنند شیطان را از بدنشان خارج کنند؛ آیینی ترسناک و بیمارگونه که بر پیکر یکی از نیروهای WLF اجرا میشود.
ناگهان آنها جسی، دینا و الی را نیز شناسایی میکنند. یکی از تیرهایشان به دینا برخورد میکند. الی که نگران حال دینا است، از جسی میخواهد او را به سینما بازگرداند اما خودش راهی بیمارستان میشود تا نورا را بیابد.
الی در نهایت نورا را پیدا میکند؛ و مواجههای آکنده از خشم و بیرحمی میان آن دو آغاز میشود. الی دیگر آن دختر معصوم سابق نیست؛ او اکنون در مسیر انتقامی گام برمیدارد که روزی ابی طی کرده بود. در میان تهدید و تحقیر، نورا فرار میکند و ناخواسته وارد طبقات پاکسازینشده بیمارستان میشود؛ همانجایی که پیشتر دربارهاش از فرمانده پارک شنیده بودیم. تهدید جدید اینجا پدیدار میشود, هاگها. هاگهایی که از قارچهای جهشیافته ترشح میشوند و با تنفس آنها، انسانها سریعتر به مبتلا تبدیل میشوند.
در این لحظه، نورا پی میبرد که الی همان دختری است که به قارچ مبتلا نمیشود؛ همان معجزهای که سالها پنهان مانده بود. اما الی، بیتفاوت و خشمگین، با میلهای شبیه چوب گلفی که روزی ابی با ان جوئل را به قتل رساند، نورا را مجازات میکند.
قسمت پنجم با فلشبکی تأثیرگذار از رابطهی احساسی جوئل و الی به پایان میرسد؛ یادآوری از عشقی که حالا زیر سایهی انتقام، خون و ترس مدفون شده است.
در این قسمت از سریال The Last Of Us بیش از آنکه بازیگری در مرکز توجه قرار داشته باشد، کارگردانی و فضاسازی بار اصلی روایت را بر دوش میکشند. روایت با ریتمی درست، تماشاگر را میان لحظاتی از تنش، وحشت و سکوت معلق نگاه میدارد و بهجای اینکه صرفا تکیه بر دیالوگ یا اجرا کند، از نور، سایه، صدا و حتی سکوت برای پیشبرد حس داستان استفاده میکند. بهخصوص سکانسهای زیرزمین بیمارستان یا حضور در دل جنگلهای بارانخورده، نمایشی از یک فضاسازی مرطوب، تهدیدآمیز و خفقانآور هستند که در کنار تدوین مناسب، ضربآهنگ خاصی به اپیزود دادهاند.
با اینحال، وقتی صحبت از بازیگری در سریال The Last Of Us به میان میآید، مسئلهی انتخاب بازیگر برای نقش الی همچنان بحثبرانگیز باقی میماند. هرچند حضور بلا رمزی در فصل اول به دلیل ماهیت نوجوانتر و درونیتر شخصیت الی تا حدی قابلپذیرش بود، اما در فصل دوم که شخصیت وارد فاز بالغتری از خشونت، انتقام و بحران هویت میشود، بازی رمزی در انتقال این تحول عاطفی و روانی چندان موفق نیست. از شدت خشم و درد الی چیزی در نگاه یا بدن رمزی نمیجوشد؛ بهخصوص در لحظات کلیدیای مانند مواجهه با نورا، که به جای حس تلخی و فروپاشی درونی، بیشتر شاهد یک بازی سطحی هستیم.
در سوی دیگر، با وجود حضور محدودتر دینا و جسی در مقایسه با الی، بازیهای آنها گرمتر، باورپذیرتر و از نظر احساسی غنیتر به نظر میرسد. این مسئله زمانی بیشتر به چشم میآید که آنها در کنار اجرای نسبتاً تخت و ناهماهنگ بلا رمزی قرار میگیرند. انتخاب رمزی برای فصل دوم، اینبار آنطور که باید جواب نداده است.
در مجموع، اپیزود پنجم بیش از آنکه بر شانههای بازیگران استوار باشد، بر دوش کارگردانی دقیق و فضاسازی درخشانش حرکت میکند. طراحی صحنهها، انتخاب لوکیشنها، نورپردازی حسابشده و نحوهی بهتصویر کشیدن تهدیدها(چه از سوی انسانها و چه از جانب مبتلایان) همگی در کنار هم، اتمسفری میسازند که فراتر از دیالوگ، با حس ترس، دلتنگی و فقدان سخن میگوید. فضای سرد، رطوبتزده و غمزدهای که همچون یک شخصیت مستقل در داستان حضور دارد و تماشاگر را در خود میبلعد.
یکی از سکانسهای خاص و بهیادماندنی قسمت پنجم سریال The Last Of Us، در همان پناهگاه سینمایی اتفاق میافتد؛ جایی که الی گیتاری قدیمی و خاکخورده را در گوشهای از صحنهی تئاتر پیدا میکند و با تردیدی غمآلود آن را در دست میگیرد.
او نواختن را آغاز میکند, آوازی نیمهکاره، صدایی لرزان، گویی تلاش دارد بخشی از خودش را به یاد بیاورد، یا شاید چیزی را فراموش کند. اما خیلی زود، چیزی در درونش میشکند. انگشتهایش روی سیمها میلرزند، صدا خاموش میشود. یاد جوئل ناگهان بر سرش آوار میشود؛ نه با تصویر و دیالوگ، بلکه در سنگینی سکوت، در شکستن آهنگ، در رطوبت پنهان چشمها.
کارگردانی این سکانس از سریال The Last Of Us، بینیاز از دیالوگ یا موسیقی اغراقشده، با تکیه بر نورپردازی، بازی نسبتاً کنترلشدهی بلا رمزی و فضاسازی هوشمندانه، لحظهای ناب از اندوه و دلتنگی را خلق میکند. این سینما حالا نه فقط پناهگاهی فیزیکی، بلکه بستریست برای مواجهه با خاطرات، لمس دوبارهی زخمها؛ جایی که جوئل دیگر نیست، اما سایهی حضورش هنوز نفس میکشد.
تماشای این قسمت، حسی شبیه خوردن یک شیرینی در میانهی یک رژیم سخت دارد؛ همانقدر لذتبخش، همانقدر آغشته به دلتنگی. اپیزودی که مثل یک جایزهی کوچک از سوی سریال است؛ انگار خودش هم دلش برای جوئل تنگ شده. چون در لحظاتی که او حضور دارد, یا حتی فقط یادش در فضا جریان دارد, همهچیز واقعیتر، انسانیتر و گرمتر به نظر میرسد.
قسمت جدید سریال The Last Of Us با یکی از غیر منتظرهترین شروعهای فصل همراه است؛ جایی که دو پسر نوجوان را میبینیم. یکی ترسیده، مضطرب و نگران از عواقب اشتباهی که کرده، و دیگری، در حرکتی غریزی و پر از مهر، سعی دارد او را آرام کند و تقصیر را به گردن بگیرد. در خانه باز میشود و مردی با یونیفرم پلیس وارد میشود, پدرشان است. خیلی زود میفهمیم این دو نوجوان کسی نیستند جز جوئل و تامی، در دورانی که هنوز دنیا سر جایش بود و ترسها، بیشتر خانوادگی بودند تا جهانی.
در صحنه بعدی از این قسمت سریال The Last Of Us. جوئل و الی حالا در جکسون زندگی میکنند، و با اینکه زخمهای گذشته هنوز التیام نیافته، نشانههایی از امید و زندگی دوباره کمکم در رفتارشان دیده میشود. در صحنهای ساده اما پرمعنا، جوئل از توماس میخواهد برای تولد الی کیکی تهیه کند, درخواستی پدرانه، بیهیاهو و صمیمی. خودش هم مشغول ساخت و تعمیر یک گیتار است، گویی تمام عشقش را به جای حرف زدن، در چوب و سیم این ساز میریزد.
سپس، تامی با الی وارد خانه جوئل میشوند درحالی که الی دستش باندپیچی شده؛ دستی که ما میدانیم مدتها پیش توسط یکی از مبتلایان گاز گرفته شده بود. حالا اما الی دیگر از پنهان کردن خسته شده و تصمیم گرفته زخم را بسوزاند؛ شاید از سر خشم، شاید برای رهایی، یا شاید صرفاً چون دیگر طاقت انکارش را ندارد.
در لحظهای آرام اما پر از بار احساسی، الی از جوئل میخواهد تا قطعهای با گیتار اجرا کند. جوئل، بدون درنگ، همان آهنگی را مینوازد که الی در قسمت قبل، در تاریکی سالن تئاتر، نیمهتمام رها کرده بود. اما اینبار آهنگ کامل است.
در ادامهی روایت از سریال The Last Of Us، به سال بعد میرویم؛ تولد دیگری برای الی. اما اینبار، جوئل تصمیم گرفته کاری خاصتر برایش انجام دهد, هدیهای که فقط از یک پدرِ واقعی برمیآید. او الی را به یک موزه قدیمی میبرد؛ ساختمانی فراموششده در دل طبیعت که هنوز نشانی از گذشتههای باشکوه در خود دارد. بعد از گشتوگذاری در سالنهای مختلف، سرانجام به بخشی میرسند که چشمهای الی برق میزند, بخش فضانوردی.
یک شات فوقالعاده زیبا، جایی که الی کلاه فضانوردی را روی سرش میگذارد و وارد کپسول سفینه میشود. جوئل به او یک نوار کاست میدهد؛ صدای واقعی پرتاب یک شاتل فضایی. الی هدفون را میگذارد، چشمهایش را میبندد و سفری خیالی به میان ستارهها آغاز میشود. لبخند کوچکی روی صورتش نقش میبندد؛ لحظهای خالص از شادی، فرار از اندوه.
اما مثل همیشه، در این دنیا هیچ آرامشی پایدار نیست. هنگام خروج از موزه، نگاه الی به چند کرم شبتاب میافتد, لحظهای کوچک اما پرمعنا. انگار هنوز ته دلش، بخشی از ماجرای فایرفلایها را باور نکرده.
یک سال دیگر میگذرد، و اینبار تولد هفدهسالگی الی است. اما فضا بهکل تغییر کرده. حالا او بیشتر از همیشه در دنیای نوجوانیاش غرق شده: جوهری روی پوستش، موسیقی بلند، و مصرف مواد. جوئل با دیدن این صحنه در اتاقش، دچار شوکی پنهان میشود, خشم، نگرانی، و شاید کمی حس ازدستدادن.
الی که دیگر خودش را یک کودک نمیبیند، تصمیم میگیرد وسایلش را جمع کند و اتاقش را به گاراژ ببرد. نوعی اعلام استقلال، ولی با تلخی. اینجا همان نقطهایست که ترکهای رابطهی میان جوئل و الی کمکم عمیقتر میشوند, نه به دلیل یک اتفاق خاص، بلکه به خاطر فاصلهای که با گذر زمان، و حرفهای ناگفته، بیشتر و بیشتر شده است.
به دو سال بعد میرویم؛ الی حالا نوزدهساله است، اما ذهنش هنوز درگیر اتفاقات توی فارفلایهاست. پرسشهایش بیپاسخ ماندهاند و سکوت جوئل، حالا بیشتر از همیشه سنگین است. برای تولد نوزدهسالگیاش، جوئل تصمیم میگیرد او را برای اولین گشتزنی واقعی همراه خود ببرد.
اما گشتزنی طبق برنامه پیش نمیرود. صدایی از بیسیم میرسد: یکی از گروههای گشتزنی جکسون مورد حمله مبتلایان قرار گرفتهاند. جوئل و الی سریعاً به محل میرسند, و آنجا با یوجین روبهرو میشوند؛ مردی مسن، خسته، و گازگرفته. یوجین درخواست عجیبی دارد: نمیخواهد به قوانین جکسون تن دهد. قبل از مرگ، فقط یک خواسته دارد, دیدن همسرش، گیل.
الی مصمم است که اجازه ندهد او کشته شود، بهویژه نه پیش از خداحافظی. او جوئل را تحتفشار میگذارد، از او قول میگیرد. قولی ساده اما سنگین: “نکش.” جوئل لحظهای مکث میکند و بعد سر تکان میدهد. الی برای آوردن اسبها میرود.
اما وقتی بازمیگردد، چیزی در هوا تغییر کرده. سکوت، سنگینتر از همیشه است. یوجین روی زمین افتاده. مرده. قول شکسته شده، و الی اینبار دیگر فقط شک ندارد, او مطمئن است که جوئل حقیقت را، نه فقط درباره یوجین، بلکه درباره فایرفلایها، از او پنهان کرده است. شکها به یقین میرسند، و اعتماد فرو میریزد.
در حرکتی غریزی اما قدرتمند، الی نزد گیل میرود و حقیقت را راجب یوجین میگوید.
در ادامه این قسمت از سریال The Last Of Us، به نه ماه بعد میرویم, شبی که با آن آشنا هستیم. همان جشن سال نوی معروف در جکسون، جایی که برای اولین بار در قسمت نخست فصل دوم سریال The Last Of Us دیده بودیم؛ جایی که توماس با الی درگیر میشود. اما این بار، ماجرا را از زاویهای دیگر میبینیم؛ نه فقط یک درگیری ساده، بلکه نقطه جوش انبوهی از احساسات سرکوبشدهای که حالا آرامآرام سرباز میکنند.
وقتی جشن به پایان میرسد و جمعیت آرامآرام پراکنده میشود، الی در مسیر بازگشت به خانه، جوئل را میبیند؛ تنها، ساکت، نشسته با گیتاری در بغل، غرق در اندوه. چهرهاش، خستهتر از همیشه است, نه از خستگی فیزیکی، بلکه از باری که سالها بر دوش کشیده، از سنگینی دروغهایی که برای محافظت گفته، اما حالا بیشتر شبیه خنجر شدهاند.
الی جلو میرود. این بار نمیخواهد عقبنشینی کند. سالهاست که این سوالها در ذهنش میچرخند، اما حالا زمان پاسخ است, پاسخی که میتواند همهچیز را تغییر دهد. با صدایی لرزان اما مصمم، به جوئل میگوید: «اگه اینبارم دروغ بگی، دیگه هیچچیز بین ما نمیمونه.»
جوئل میفهمد که دیگر راهی برای فرار نیست. هر دو در مرز فروپاشیاند. الی مستقیم و بدون پرده میپرسد: «آیا من تنها راه نجات مردم بودم؟» مکثی طولانی، و بعد جوئل, با چشمانی پر از اندوه و عشقی که در پس آنها پنهان شده, سرانجام لب به اعتراف باز میکند: «آره، بودی.»
سکوتی سنگین میانشان میافتد. بعد، الی با بغض و خشمی ترکیبشده میگوید: «میتونستم مهم باشم، زندگیم میتونست معنی داشته باشه… ولی تو همهشو ازم گرفتی.»و جوئل با تمام دردی که دارد فقط یک جمله میگوید:«اگه برگردم عقب، بازم همون کار رو میکنم… چون عاشقتم.»
در قسمت ششم فصل دوم سریال The Last Of Us، بار دیگر قدرت احساسی روایت و عمق رابطهی میان شخصیتها، در مرکز توجه قرار میگیرد. این اپیزود، با اتکا به بازیهای درخشان بازیگران و فضاسازی شاعرانه، یکی از تأثیرگذارترین قسمتهای این فصل تا به اینجای کار محسوب میشود. شاید بعد از اپیزود دوم، اینبار بیش از هر قسمت دیگری شاهد یک فروپاشی درونی، یک مواجههی صادقانه و یک دگرگونی عاطفی باشیم.
روابط الی و جوئل، در محور داستانی این قسمت سریال The Last Of Us، وارد فاز تازهای میشوند. از یک طرف، الی دیگر آن دختر نوجوان معصوم ابتدای فصل اول نیست؛ او حالا زخمیتر، بالغتر، و پر از تردید است. از طرف دیگر، جوئل در موقعیتی قرار گرفته که باید با عواقب انتخاب گذشتهاش روبهرو شود, انتخابی که گرچه از سر عشق بود، اما به قیمت سنگینی برای هر دوی آنها تمام شد.
در سکانس بعد از جشن سال نو، جایی که این دو شخصیت بالاخره روبهرو میشوند، گفتوگویی شکل میگیرد که تمام تنشهای انباشته شده در طول فصل را آزاد میکند. بازی پدرو پاسکال و بلا رمزی در این لحظه، با ظرافتی عمیق، بغضهای فروخورده و خشم پنهان را به تصویر میکشد. از سکوت گرفته تا لرزش صداها، از مکثها تا جملهی درخشان جوئل:“اگه دوباره هم همون موقعیت پیش بیاد، باز هم همون کار رو انجام میدم… چون عاشقتم.”
کارگردانی این سکانس از سریال The Last Of Us دقیق و مینیمال است. بدون نیاز به موسیقی اغراقآمیز یا نماهای پیچیده، تنها با تکیه بر نورپردازی گرم و تاریکی ملایم محیط، مخاطب را کاملاً در فضای احساسی این لحظه غرق میکند. اینجا سریال نشان میدهد که چطور میتوان فقط با چشم، نفس و سکوت، قلب تماشاگر را به لرزه درآورد.
اما در کنار این سکانس عاطفی، اپیزود ششم سریال The Last Of Us نمایشی چشمگیر از قدرت فضاسازی نیز هست. سکانس شاتل فضانوردی نهتنها زیبا و نمادین است، بلکه یادآور آن حس رؤیابینی کودکانهایست که در دل تاریکی جهان سریال The Last Of Us هنوز کورسویی از امید را روشن نگاه میدارد. طراحی صحنه و نورپردازی در این بخش، ترکیبی از احساس نوستالژی، خیال و اندوه است؛ گویی ما در ذهن الی قدم میزنیم، در خاطراتی که شاید هرگز واقعی نبودهاند، اما برایش معنایی عمیق دارند.
اپیزود ششم نشان میدهد که “The Last of Us” فقط دربارهی بقا در جهانی آخرالزمانی نیست. بلکه دربارهی بقا درون رابطهها، درون خاطرات، و درون زخمیترین بخشهای روان آدمی است. اینجا، ما شاهد بلوغ تدریجی الی هستیم؛ بلوغی که نه از طریق دیالوگهای مستقیم، بلکه با تصویر، حس و سکوت روایت میشود.
در نهایت، این قسمت ثابت میکند که وقتی بازیگری، کارگردانی و فضاسازی همصدا شوند، نتیجه چیزی فراتر از یک سریال معمولی خواهد بود, نتیجه، لحظههایی خواهد بود که تا مدتها در ذهن مخاطب باقی میمانند.
اما این قسمت، پایان یک مسیر نیست؛ بلکه شروع یک سفر تازه است.
این قسمت از سریال The Last Of Us با صحنهی ملاقات الی و دینا آغاز میشود. دینا در حالی که مشغول شستن زخمهای الی است، از او دربارهی اتفاقاتی که در بیمارستان برای نورا افتاد، سؤال میپرسد. الی ادعا میکند که نورا را نکشته و فقط توانسته با تهدید جای ابی را از زیر زبانش بیرون بکشد.
اما پس از آن، الی حقیقت تلخی را با دینا در میان میگذارد: تمام اتفاقاتی که در مرکز فایرفلای افتاد، کارهایی که جوئل با آنها کرد، و اینکه او از همان ابتدا از این ماجراها باخبر بوده است.
در ادامه، الی، دینا و جسی تصمیم میگیرند که پس از پیدا کردن تامی، به جکسون بازگردند و از مسیر انتقام فاصله بگیرند.
اما طولی نمیکشد که از طریق بیسیمی که از ولفها دزدیده بودند، متوجه میشوند یک تکتیرانداز در حال حمله به نیروهای ولف است. الی و جسی گمان میکنند آن تکتیرانداز کسی نیست جز تامی. پس وسایلشان را جمع میکنند و بهسوی محل درگیری حرکت میکنند. در میانهی راه، به محلی میرسند که نورا آدرس آن را داده بود و ادعا کرده بود که ابی آنجاست.
الی پس از مشاجرهای با جسی، راهش را جدا میکند و بهتنهایی به سمت مخفیگاه احتمالی ابی میرود. در مسیر، مجبور میشود با قایق از دریا عبور کند. دریای طوفانی باعث میشود الی از مسیر منحرف شده و سر از منطقهای ناشناخته درآورد.
در آنجا، یکی از کودکان قبیلهی اسکار (Seraphites) او را میبیند و به قبیلهاش خبر میدهد. خیلی زود، آنها الی را اسیر کرده و قصد دارند در مراسمی آیینی، او را اعدام کنند. درست زمانی که او را به دار آویختهاند و آمادهی پارهکردن شکمش هستند، صدای زنگی از سمت روستا به گوش میرسد. اسکارها بیهیچ توضیحی او را رها کرده و به سمت روستا برمیگردند.
الی، که بهسختی از مهلکه نجات یافته، دوباره سوار قایق میشود و مسیرش را ادامه میدهد. پس از مدتی، به اسکلهای متروکه میرسد و با تلاش فراوان وارد آن اسکله میشود. اما بهجای ابی، با میل(Mel) و اوون(Owen) روبهرو میشود که در حال صحبت دربارهی ابی هستند.
پس از بحثی کوتاه، شرایط از کنترل خارج میشود. الی به اوون شلیک میکند، اما تیر او ناخواسته به میل نیز برخورد میکند. وقتی الی متوجه میشود میل باردار است، بهتزده میشود. میل از الی میخواهد که با چاقو، بچهاش را از شکم او بیرون بیاورد، اما الی که در شوک کامل فرو رفته، ناتوان از انجام هر کاری میماند و میل به همراه فرزند درون شکمش جان میسپارد.
الی در حالی که بهلحاظ ذهنی در حال فروپاشی است، توسط تامی و جسی پیدا میشود و آنها او را به سینما بازمیگردانند. وقتی الی و جسی در حال بررسی مسیر بازگشت به جکسون هستند، صدای تیراندازی توجهشان را جلب میکند. آنها بهسرعت بیرون میروند، اما ناگهان جسی براثر شلیک گلولهای به سرش درجا کشته میشود.
در همین لحظه، الی با ابی روبهرو میشود. ابی، با اسلحهای در دست، تامی را به زمین کوبیده و نشانهاش را به سمت الی گرفته است. او به الی میگوید:
«بهت یه شانس برای زنده موندن دادم، ولی حرومش کردی.»
و ناگهان… شلیک، پایانی تلخ، پر از تنشی که بیش از آنکه پاسخی باشد، سؤالیست بیجواب.
در صحنه بعدی به سراغ روز اول سیاتل از دید ابی میرویم.
در این قسمت، برخلاف قسمتهای پیشین سریال The Last Of Us، خبری از فضاسازیهای خاص، صحنههای چشمگیر یا لحظات کارگردانی برجسته نیست. سریال در این اپیزود بیشتر به تکرار همان فضاها و سبکهای قبلی بسنده کرده و بهنوعی، از نظر بصری و خلاقیت، یک عقبگرد محسوب میشود.
نکتهای که بیش از همه توجه مرا جلب کرد، بازی بلارامزی در نقش الی بود. متأسفانه، این بار بیش از همیشه نتوانستم با او ارتباط برقرار کنم. بازی او در این قسمت بهطرز عجیبی غیرقابل باور و حتی گاهی آزاردهنده به نظر میرسید. الی درونگرا، زخمخورده، اما مصمم، در بازی رمزی بیشتر شبیه نوجوانی لجباز و تکبعدی تصویر شده بود تا یک شخصیت چندلایه که در میانهی بحرانهای روحی و تصمیمات مهم گرفتار شده است.
با این حال، سریال هنوز هم توانایی اجرای ترفندهای کلاسیک اما مؤثر را دارد. یکی از این تکنیکها، همان “عزیز کردن شخصیتها پیش از مرگشان” است. روشی که بهشکلی حسابشده در مورد شخصیت جسی به کار گرفته شد. نحوهی کارگردانی و ساختن لحظاتی کوتاه اما گرم و انسانی با او، باعث شد که مرگش نهتنها شوکهکننده، بلکه واقعاً تأثیرگذار باشد. این همان بخشی است که سریال در آن موفق ظاهر میشود؛ استفاده از احساسات برای ضربه نهایی که ورژن بهتر آن برروی شخصیت جوئل اجرا شده بود.
یکی دیگر از نکات قابلتوجه در این قسمت، روندیست که در آن شخصیت الی آرامآرام در حال سرکوب حس انتقامجویی درون خود است. گویی همهچیز(از طبیعت گرفته تا اطرافیانش) در تلاشاند تا به او بفهمانند که این مسیر، پایان خوشی ندارد. از دریا و توفانش، تا نگاههای هشداردهندهی جسی، و حتی اتفاقات ناگهانی و دردناک، همه و همه بهنوعی “نه” بزرگی به ادامهی این انتقام شخصی هستند.
در پایان و طبق گفتههای کارگردان سریال، فصل آینده قرار است تمرکز بیشتری روی شخصیت ابی داشته باشد. این یعنی ما بهزودی وارد دنیای او خواهیم شد؛ با دردها، انتخابها و گذشتهای که باعث شده تا ابی به شخصیتی چنین پیچیده تبدیل شود همراه خواهیم بود. این تصمیم، هم میتواند نجاتبخش سریال باشد، و هم خطرناک؛ چون همهچیز بستگی به این دارد که چطور بتوانند مخاطب را با یکی از منفورترین اما در عین حال، انسانیترین شخصیتهای سریال آشتی دهند.
فصل دوم سریال The Last Of Us تا اینجا نشان داده که قرار نیست تنها دنبالهای ساده بر فصل اول سریال The Last Of Us باشد؛ بلکه روایتی مستقل، تلخ و بیپرواست از زخمهایی که بهراحتی التیام نمییابند. این فصل، بیش از آنکه به قهرمانسازی یا پایانبندیهای ساده دل ببندد، در دل تاریکیهای انسانی دست میبرد؛ جایی که انتخابهای دردناک، حسرتهای قدیمی و خشمهای فروخورده، سرنوشت آدمها را رقم میزنند.
در این میان، بازگشت جوئل(حتی در غیابش) ستون احساسی این فصل است. پدرو پاسکال با بازی متمرکز، عمیق و صادقانهاش، جوئلی را به تصویر کشید که فراتر از یک شخصیت، به نماد عشق، خطا و ازخودگذشتگی بدل شده. حتی صحنهی مرگش، نه نقطه پایان، که آغاز سنگینیِ سایهی او بر جان قصه بود. درخشانترین لحظه، شاید همان گفتوگوی دیرهنگام او با الی باشد؛ مکثی تلخ میان خشم و بخشش، که عمق انسانیتشان را فریاد میزد.
در مقابل، بازی بلا رمزی در نقش الی آنطور که انتظار میرفت تأثیرگذار نیست. الی در این فصل باید فروپاشی روحی، خشمی بیمهار و تردیدی مرگبار را زندگی کند، اما بازی بلا گاها از انتقال این لایههای عاطفی باز میماند. لحظاتی که باید قلب تماشاگر را بشکافند، گاها بیاثر میمانند؛ شاید چون آن الی زخمی و ملموسِ بازیها، هنوز تمام و کمال در قالب بازیگر جا نیفتاده است.
با این وجود، سریال The Last Of Us در خلق ضربههای احساسی بینقص عمل میکند. از مرگ ناگهانی جوئل و جسی گرفته تا خشونت بیرحمانهی تقابل با میل و اوون, همه در جهانی خاکستری اتفاق میافتند که در آن، حتی بهترین نیتها هم میتوانند به فاجعه ختم شوند.
یکی از تمهای برجستهی این فصل، مسیر درونی و بیبازگشت الی است؛ مسیری که نه تنها عشق، بلکه حتی طبیعت نیز میکوشد متوقفش کند، اما بینتیجه. از دریاهای طوفانی تا خنجر کودکان اسکار، همه هشدارند، اما الی کور شده از اندوه و خشم. این درهمتنیدگی نمادها و روان انسان، سریال را از سطح یک داستان آخرالزمانی فراتر برده و آن را به یک درام بدل میکند.
در نهایت، با اعلام تمرکز فصل بعد بر شخصیت ابی، راهی دشوار اما درست در پیش است. چرا که The Last of Us همیشه دربارهی دیدن همهی زوایای حقیقت بوده؛ دربارهی انسانهایی که نه قدیساند، نه هیولا, صرفا انسان هستند.
برای من، فصل دوم تا اینجا سفری بوده میان رنج و رهایی، خشونت و فقدان، و یادآور این حقیقت که در جهان The Last of Us، زنده ماندن دشوار است… اما بخشیدن، از آن هم دشوارتر.
این بود از بررسی فصل دوم سریال The Last Of Us. نظر شما همراهان همیشگی دنیایبازی درمورد این فصل چیست؟ نظرات خود را با ما به اشتراک بگذارید.
🎮🕹gaming for life
برای اطلاع از جدیدترین اخبار، نقد و بررسیها و ویدیوهای اختصاصی، ما را در شبکههای اجتماعی دنبال کنید. همراه شما هستیم.