خانه » تاریخچه و داستان بازی ها
به بهانهی منتشر شدن بازی جدید استودیو Hanger 13 یعنی Mafia: The Old Country امروز در وبسایت دنیای بازی تصمیم گرفتیم تا به شرح و تعریف داستان سری بازی Mafia بپردازیم. با ما در بخش تاریخچه و داستان بازیها همراه باشید.
سری بازی مافیا در هر نسخه ما را به دنیای خشن و بیرحم جنایات سازمانیافته میبرد. جایی که آدم ممکن است حتی از طرف دوستان و برادران خود ضربه ببیند. جایی که پول حرف اول را میزند. جهانی که کاراکترها در آن با ظاهر تمیز و باطن کثیف خود در خیابانهای شهر قدم برمیدارند. جهانی که یک انسان با وجدان و درستکار را به یک هیولای ترسناک و ظالم تبدیل میکند، آن هم به صورتی که حتی خود قربانی متوجه این تغییرات نمیشود.
ابتدا به شرح داستان تامی آنجلو میپردازیم، رانندهی تاکسیای که در مافیا ۱ نقش او را بازی میکردیم و او را به یکی از مهمترین اعضای رده بالای خانوادهی سالیاری تبدیل کردیم.
به دلیل حس وفاداریای که به نسخهی ۲۰۰۲ دارم تصمیم گرفتم تا از تصاویر نسخهی ریمیک استفاده نکنم. فلذا وظیفه دارم که به دلیل کیفیت پایین تصاویر ازتون عذرخواهی کنم.
سال ۱۹۳۸، کارآگاه نورمن در کافهای نشسته و مشغول خوردن قهوهی خود است. شخصی با پالتویی خاکستری و یک کلاه لبهدار قهوهای وارد کافه شده و از کارآگاه اجازه میگیرد تا سر میزش بنشیند. او خود را معرفی میکند. تامی آنجلو، یکی از اعضای رده بالای یک خانوادهی مافیایی به نام سالیری است. او ۸ سال در خدمت این خانواده بوده و حالا قصد دارد تا با شرح ماجرای خود، از دست باند سالیری خلاص شده و توسط قانون نیز تبرعه شود. او شروع به تعریف ماجرای خود میکند:
به پاییز سال ۱۹۳۰ برویم. تامی در آن زمان یک راننده تاکسی فقیر بود. با حقوق بخور و نمیر خود زندگی میکرد و از این زندگی راضی بود. در یک عصر دلگیر و تاریک، او در حال استراحت کنار تاکسی خود بود که توجهش به صدای وحشتناکی که از خیابان کناری آمد جلب شد. از کنار ساختمان نبش خیابان مردی اسلحه به دست ظاهر شد و با گرفتن اسلحه به سمت تامی به او دستور داد که سوار تاکسی خود شود.
پس از او مردی لنگ لنگان به طرف تاکسی آمده و سوار آن شد. تامی ابتدا باید این دو مهمان ناخوانده را از دست افراد دون موریلو نجات میداد. پس از یک تعقیب و گریز پر استرس با شلیکهای پی در پی تامی بالاخره موفق میشود تا از دست افراد موریلو فرار کند. دو مهمان ناخوانده خود را معرفی میکنند. مرد نامهربان سم و مرد زخمی پائولی نام دارد. آنها از افراد شخصی به نام دون سالیری هستند.
تامی آن دو را به بار سالیری میبرد. پس از پیاده شدن آنها مقداری پول بسیار بسیار بیشتر از پول کرایهی تاکسی را به او میپردازند. علاوه بر کرایه و انعام سخاوتمندانه، افراد سالیری به تامی پیشنهاد همکاری و کار در خانواده را به او میدهند. تام که فقط میخواهد از آنجا برود خود را دودل نشان داده و می گوید که به این پیشنهاد فکر خواهد کرد. افراد دون یادآور میشوند که در هر صورت دون به تامی مدیون است و اگر او به کمک احتیاج داشت میتواند روی دون و افرادش حساب کند.
تامی در حالی که هنوز از شوک سلسله اتفاقات رخ داده بیرون نیامده است فقط پای خود را بر روی پدال گذاشته و از آن منطقه دور میشود. روز بعد تامی پس از رساندن چندین مسافر در جایی حوالی بار سالیری به استراحت میپردازد. افراد موریلو تامی را پیدا میکنند و خسارات زیادی به ماشین او وارد میکنند. تامی که جان خود را در خطر میبیند از دست آنها فرار کرده و به بار سالیری پناه میبرد. همانطور که حدس میزنید، عاقبت خوشی در انتظار افراد موریلو نیست و جسد آنها چند دقیقه بعد به صورتی پنهانی به خارج از بار برده میشود!!!
تامی پس از این اتفاق تصمیم میگیرد که به خانوادهی سالیری بپیوندد. حداقلش این است که میتواند به چندین نفر برای محافظت از خود تکیه کند. او با اعضا و افراد سالیری آشنا میشود. وینچنزو، انباردار اسلحههای سالیری، رالف، مکانیک شخصی افراد دون، فرانک، مشاور دون سالیری و لوئیجی، صاحب بار سالیری.
سالیری برای محک زدن تامی او را به همراه پائولی به یکی از بارهای موریلو میفرستد. تامی و پائولی بار و خودروهای افراد موریلو را با استفاده از مولوتفهای وینچنزو به آتش میکشند و از مهلکه میگریزند. حالا تامی یک عضو رسمی مافیاست.
تامی حالا عنوان رانندهی خانوادهی سالیری را یدک میکشد. او با پائولی و سم به خیابانها رفته و از مغازههای خاص حق محافظت مافیا را جمع آوری میکند. آنها به خارج از شهر میروند تا با گرفتن پول از متلی به نام متل کلارک ماموریت امروز خود را تمام کنند. سم و پائولی به داخل متل میروند و تامی داخل ماشین میماند. پس از چند دقیقه صدای تیر اندازی ار متل به گوش میرسد و پائولی زخمی از متل بیرون میآید. یکی از افراد موریلو همراه او به بیرون میآید و اعلام میکند از این به بعد این متل به موریلو تعلق دارد.
تامی پائولی را به کنار ماشین کشانده و از در پشتی وارد متل میشود. او تک تک افراد موریلو را میکشد و سم را از دست آنها نجات میدهد. پس از انجام این کار یکی از افراد موریلو کیفی که حاوی پول مغازهها بود را بر میدارد و از مهلکه میگریزد. تامی به دنبال او میرود و پس از کشتن او پولها را برمیگرداند. حالا سم و پائولی ۲ بار جان خود را مدیون او هستند.
در کل تایم لاین سری بازی مافیا فکر نمیکنم مرحلهای عذابآورتر از این مرحله وجود داشته باشد. دون سالیری مبلغ هنگفتی به روی مسابقات اتومبیلرانی شرط بندی کرده. اما رقیبی وجود دارد که ممکن است کار را برای رانندهی مد نظر سالیری سخت کند. تامی که حالا ۲ سالی میشود که برای سالیری کار میکند ماموریت پیدا میکند تا نیمه شب ماشین رانندهی رقیب را دزدیده و به پیش لوکاس برتون ببرد. برتون با خرابکاری در ماشین مطمئن میشود که خودرو از خط پایان نخواهد گذشت. تامی ماشین را قبل از روشن شدن هوا برمیگرداند.
صبح روز مسابقه، دقیقتر بخواهیم بگیم نیمساعت قبل از شروع مسابقه، فرانک با تامی تماس میگیرد. بازوی رانندهی سالیری در درگیری شکسته شده و او نمیتواند مسابقه دهد. فرانک از تامی درخواست میکند تا جایگزین راننده شود. تامی که شب گذشته فقط چند کیلومتر با خودرو رانندگی کرده پشت فرمان مینشیند و موفق میشود مسابقه را ببرد. او یکبار دیگر جلوی ضرر و زیانی که در کمین دون سالیری بود را میگیرد.
چند وقت بعد از این جریان، در یکی از شبهای کسل کننده لوئیجی از تامی لطفی را درخواست میکند. او از تامی میخواهد تا دختر او، سارا را از بار تا خانه همراهی کند. لوئیجی نگران اراذل و اوباشی است که شبها در کوچهها ول میچرخند و با توجه به احترامی که تامی در محله دارد میتوان مطمئن بود که سارا بدون مشکل به خانه میرسد.
لوئیجی حق داشت در این مورد نگران باشد. پس از طی کردن مسافتی چندین جوان مزاحم آنان میشوند و با وجود اخطارهای تامی آن دو را مورد آزار کلامی قرار میدهند. تامی نیز بیکار نمینشیند و درسی اساسی به این اوباش میدهد. پس از رسیدن به خانهی سارا او زخمهای تامی را پانسمان میکند. تامی که حالا توجهش به سارا جلب شده تصمیم میگیرد تا شب را در خانهی سارا بگذراند. « دیگه خودتون با دانش خودتون بفهمید منظورم چیه »
روز بعد تامی مشکل این اراذل را با دون سالیری در میان میگذارد. سالیری از این موضوع بسیار ناراحت میشود. او خود را نسبت به این منطقه و امنیت آن مسئول میبیند و اعتقاد دارد تا وقتی کنترل منطقه در دستانش است مردم نباید نگران چنین موضوعاتی باشند.
تامی به همراه پائولی مامور میشوند تا به حساب این اراذل برسند. اما از انجام خشونت زیاد منع میشوند. آنها به کمک یکی از افراد دون از محل تجمع این جوانان با خبر میشوند و با چوب بیسبال به سراغ آنها میروند. اما درست مانند خیلی از موارد دیگر در مافیا ماموریت به خوبی پیش نمیرود. چند جوان به سوی تامی و پائولی شلیک میکنند و آنها حالا مجبور به استفاده از سلاح گرم هستند. آنها پس از کشتن افراد مسلح به تعقیب دو جوان دیگر در خیابانها میپردازند. ماشین دو جوان از مسیر خارج شده و به دیوار برخورد می کند.
تامی مردد است که به دو جوان زخمی شلیک کند یا نه که پائولی زحمت کار را کم کرده و یکی از آنها را میکشد. او قصد دارد کار نفر دوم را تمام کند ولی خشاب خالی اسلحه اجازهی این کار را نمیدهد. هرچند با نگاه به وضع موجود پائولی خیال میکند که جوان دیگر هم تمام کرده است و ماموریت را تکمیل شده میانگارد. تامی در اینجا با وجدان خود درگیر میشود. او از خود میپرسد که « اگر سارا یا مادرم مرا در حین انجام این کار میدید با خود چه فکری میکرد.» این مرحله و این اتفاقات آغاز سقوط تامی به حساب میآیند. او ا این به بعد قرار است خشنتر و بیاحساس تر برخورد کند.
چندی بعد، فرانک به تامی ماموریت خطرناکی را واگذار میکند. یکی از هتلهای شهر جدیدا از حمایت سالیری خارج شده و به موریلو جواب میدهد. تامی باید با کشتن مدیر هتل و منفجر کردن دفتر او درس عبرتی به باقی افراد شهر بدهد. علاوه بر اینها، به او دستور داده میشود که دختری در هتل را به قتل برساند. این دختر با دادن اطلاعات خانوادهی سالیری به رقبا و پلیس دردسرهای زیادی برای آنها درست کرده است.
تامی به هتل میرود. او موفق میشود تا مدیر هتل را به قتل برساند. حالا او باید یک دختر جوان را بکشد. تامی به اتاق دختر میرود و با دیدن یک قیافهی آشنا جا میخورد. دختر خبرچین، میشل است. یکی از دوستان نزدیک سارار که تامی چندین بار او را در بار سالیری ملاقات کرده است. میشل به تامی توضیح میدهد که برای کمک به برادرش مجبور به فروختن اطلاعات شده. تامی به فکر فرو میرود. او همینجوری هم با کشتن یک دختر مشکل داشت. چه برسد به این که آن دختر یکی از دوستان سارا باشد. تامی به میشل میگوید که برای همیشه از شهر برود و خود را گم و گور کند.
پس از انفجار دفتر تامی تحت محاصرهی پلیس قرار میگیرد. او از طریق پلکان اضطراری به سقف ساختمانهای مجاور رسیده و پس از درگیری با پلیسها به بالای سقف کلیسا میرسد. او به داخل کلیسا میرود و در پشت محراب قایم میشود. در کلیسا مراسم یادبود پسر یکی از اعضای شورای شهر درحال برگذاری است.
معلوم میشود که این پسر، رانندهی همان ماشینی است که تامی و پائولی چند روز پیش به آن شلیک کردهاند. تامی توسط کشیش کلیسا دیده میشود و پسری که تامی در کشتنش مردد بود او را شناسایی میکند. حالا محافظین شورای شهر قصد جان تامی را دارند. البته که تامی با کشتن آنها و دادن مقداری پول برای خسارت وارده به کشیش کلیسا را ترک میکند.
یک روز کاری دیگر، تامی از فرانک ماموریت میگیرد تا به کمک پائولی رفته و یک بار قاچاق دیگر را در مزرعهای خارج از شهر از سم تحویل بگیرند. اما افراد موریلو و پلیسها که به کمک عضو عزادار شورای شهر با یکدیگر همدست شدهاند زودتر از آنها به سراغ سم رفتهاند. تامی و پائولی با کشتن تک تک آنها و نجات دادن سم ماموریت خود را به اتمام میرسانند.
صبح روز بعد سالیری اوضاع را برای تامی تشریح میکند. به خاطر دسته گل تامی در کشتن پسر شورای شهر حالا موریلو با پلیسها همدست شده و یک جنگ تمام عیار را بر علیه آنها راه اندازی کرده است. علاوه بر اینها فرانک نیز مرتکب خیانت بزرگی شده. او دفاتر ثبت و حساب خانواده را برداشته و ناپدید شده است. اگر این دفاتر به دست پلیس برسد کل خانواده باید باقی زندگی خود را پشت میلهها سپری کنند.
تامی حالا باید با یک شاتگان کوتاه به نام Lupara کار فرانک را تمام کند. اما قبل از آن او باید دفاتر سالیری را پیدا کند. تامی با استفاده از خبرچینهای مافیا و نفوذیهای آنها در نیروی پلیس، متوجه میشود که فرانک قصد دارد تا با پروازی به خارج از کشور برود. او با رفتن به فرودگاه و درگیری با نیروهای پلیس خود را به او میرساند. اما نمیتواند او را بکشد. خانوادهی فرانک توسط موریلو گروگان گرفته شدهاند و تحویل دفاتر به پلیس تنها راه نجات آنها بود. فرانک جای دفاتر را به تامی میگوید و خود به همراه خانوادهاش برای همیشه به اروپا میرود.
خانواده اما همچنان تحت فشار حملات قانون قرار دارند. دادستان مدارک و شاهدینی بر علیه آنان جمع آوری کرده است. سم و پائولی مامور رسیدگی به شاهدین میشوند و تامی باید به همراه کلید سازی به نام سالواتوره به خانهی دادستان وارد شده و مدارک را از گاو صندوق او خارج کند. این ماموریت با موفقیت به اتمام میرسد. مدتی بعد تامی و سارا با یکدیگر ازدواج میکنند.
سال ۱۹۳۵، سالیری به دلیل غیبت رانندهی شخصیش از تامی میخواهد تا او را به رستوران محبوبش ببرد. در رستوران افراد موریلو به سالیری حمله میکنند و با یک نارنجک رستوران را منفجر میکنند. به لطف هوشیاری تامی، دون از این حمله جان سالم به در میبرد. حالا او میداند که راننده مکان او را به موریلو لو داده و دلیل غیبت او نیز همین بوده. تام به همراه پائولی به خدمت راننده میرسند. همزمان موریلو که نقشهاش به شکست مواجه شده از برادر خود، سرجیو، مشورت گرفته و یک جنگ تمام عیار را برنامهریزی میکند.
اولین کار برای شکست موریلو تضعیف او و حذف نیروهای پشتیبانش است. عضو شورای شهر در صدر این لیست قرار دارد. خبر تولد او و جشن پر زرق و برقش در کشتی تفریحی در کل شهر پیچیده است. تامی مامور میشود تا خود را به جای یکی از خدمهی کشتی جا زده و وارد آن شود. پس از انجام این کار او با استفاده از اسلحهی پنهان شده در سرویس بهداشتی کشتی، عضو شورای شهر را جلوی افراد خاص شهر به قتل میرساند تا با این کار پیغام سالیری به طور واضحی به گوش همگان برسد. پس از انجام این کار او به دریا پریده و با قایق پائولی به شهر برمیگردد.
حالا که قانون دیگر پشتیبان موریلو و کارهایش نیست شاهد جنگ برابری هستیم. اما فرآیند تضعیف موریلو همچنان ادامه دارد. این بار خانواده نقشه دارد تا سرجیو، برادر و مشاور دون موریلو را از سر راه بردارد.
چندین حمله به موریلو صورت میگیرد اما او هربار موفق میشود از چنگال مرگ فرار کند. در رستوران یکی از محافظینش به جای او تیر میخورد. تامی در ماشینش بمب کار میگذارد اما به جای سرجیو همسر بخت برگشتهی او سوار ماشین میشود. پائولی تصمیم میگیرد با یک تامسون او را در خیابان تیرباران کند اما اسلحه گیر میکند. در آخرین تلاش هم سعی میکنند تا ماشین او را بر روی ریل قطار گیر انداخته و او را له کنند که با هوشیاری رانندهاش این نقشه نیز خراب میشود.
پس از نجات یافتن از تصادف قطار تامی به تعقیب خودروی موریلو میپردازد. او در آخر موفق میشود تا موریلو را در لنگرگاه گیر انداخته و او را به قتل برساند. بالاخره و پس از یک درگیری خونین و منفجر کردن یک واگن سوخت، سرجیو توسط تامی کشته میشود.
حالا دیگر همه چیز برای نابودی موریلو مهیاست. افتخار نابودی این دشمن شرور و دردسرساز خانوادهی سالیری به تامی ،سم و پائولی میرسد. آنها به تئاتری که او به تماشایش رفته میروند و در یک تعقیب و گریز پر سر و صدا موفق میشوند تا او را تا فرودگاه تعقیب کنند. در حالی که موریلو سوار یک هواپیمای خصوصی شده و قصد پرواز دارد تامی و سم به هواپیمای او شلیک میکنند و باعث سقوط آن میشوند. دون موریلو در آتش میسوزد و این جنگ داخلی خونین در شهر بهشت گمشده به اتمام میرسد.
سال ۱۹۳۸، ۳ سال پس از مرگ موریلو، دون سالیری سلطان بیرقیب مافیای شهر است. او حالا در حال تجربهی یکی از بیدردسرترین دورههای ریاستش است. سه یار با وفای او ماموریت عجیبی دریافت میکنند. آنها باید یک محمولهی سیگار گرانقیمت را بدزدند. در حین ماموریت پائولی موضوع سرقت از بانک را برای سم و تامی مطرح میکند. به گفتهی او با این کار آنها میتوانند پول خوبی به جیب بزنند. تامی و سم با این فکر مخالفت میکنند. چرا که اگر بخواهند این کار را بدون اطلاع دون انجام بدهند عاقبت خوشی در انتظار آنها نخواهد بود.
پس از دزدیدن سیگارها سم به نزد سالیری میرود تا خبر گرفتن محموله را به او بدهد. پائولی از سر کنجکاوی یکی از جعبههای سیگار را باز کرده و با دیدن مقادیری الماس درخشان در جعبههای سیگار شوکه میشود. آنها ابتدا واکنشی نشان نمیدهند و منتظر میمانند تا ببینند سالیری به آنها اعتماد میکند یا نه. تامی به سالیری اصرار میکند که یکی از جعبهها را باز کنند و با مخالفت سالیری مواجه میشوند. تامی با دیدن این بیاعتمادی سالیری با پائولی در مورد نقشهی سرقت از بانک صحبت میکند.
وجه مشترک فیلمها و آثار مافیایی همیشه یک چیز آزاردهندست، آن هم اینکه تا یک ساعت پایانی همهچیز به عالیترین حد ممکن میرسد و سقوط در یک ساعت پایانی اتفاق میافتد.
پائولی و تامی با موفقیت از پس سرقت بانک برمیآیند. آنها تصمیم میگیرند تا پولها را کم کم خرج کنند تا کسی به آنها مشکوک نشود. به دلیل اینکه پائولی تنها زندگی میکند تصمیم گرفته میشود که او پولها را نگهدارد. فردای روز سرقت تامی راهی خانهی او میشود. اما با دیدن درب باز خانه نگران میشود. او با احتیاط داخل رفته و با جسد بیجان پائولی روبرو میشود. در همین زمان تلفن زنگ میخورد. سم پشت خط است و قصد دارد به پائولی هشدار دهد. سالیری قضیهی سرقت بانک را فهمیده است. تامی به سم میگوید که دیگر دیر شده و پائولی کشته شده. سم با تامی در موزهی شهر قرار میگذارد.
تامی به موزهی شهر میرود و تحت محاصرهی افراد دون قرار میگیرد. سم از طبقات بالای موزه با ما سخن میگوید. او ما را به سالیری لو داده، اما سرقت از بانک باعث و بانی این اتفاقات نبود. دون متوجه شده بود که تامی میشل و فرانک را به قتل نرسانده. پس از چند ماه میشل به شهر برگشته و توسط افراد سالیری دیده شده. سم برای کشتن او فرستاده شده و داستان را از زبان میشل شنیده، پس از کشتن میشل، سالیری به زنده ماندن فرانک نیز مشکوک شده و به کمک دوستانش در اروپا توانسته او را هم پیدا و سر به نیست کند.
تامی در جواب موضوع الماسها را پیش میکشد. سم در پاسخ میگوید که او از قضیهی الماسها خبر داشته و حتی با وجود لغزشهای تامی، سالیری قرار بوده پس از آب کردن الماسها اصل ماجرا را برایشان تعریف کند. اما این سرقت و مخفی نگهداشتن آن همه چیز را خراب کرده و دون دستور کشتن این دو نفر را صادر کرده است.
تامی که دیگر چارهای پیش روی خود نمیبیند تمام افراد دون در موزه را کشته و به سم میرسد. او بعد از این همه اتفاق هنوز برای کشتن سم مردد است اما بالاخره تصمیم خود را میگیرد و به او شلیک میکند.
حالا تامی باید اوضاع را راست و ریس کند. او به پیش نورمن میآید و تمام ماجرا را برایش تعریف میکند. به لطف شهادت تامی، تمام باند سالیری دستگیر میشود. تامی و خانوادهاش تحت برنامهی حفاظت از شاهدین قرار میگیرند و موفق میشوند از این ورطهی هولناک جان سالم به در ببرند« البته برای مدتی»
چندین سال بعد، ما تامی کهنسال را میبینیم که مشغول آبیاری باغچهی خود است. در همین حین افرادی به جلوی در خانه میآیند و با گفتن جملهی «آقای سالیری سلام رساند» و شلیک لوپارا به زندگی او پایان میدهند…
دنیا توسط قوانینی که روی کاغذ نوشته شدهاند اداره نمیشود، بلکه توسط مردمی اداره میشود که بعضیهایشان از قوانین تبعیت میکنند و بعضیهای دیگر نه. تامی آنجلو
دنیا توسط قوانینی که روی کاغذ نوشته شدهاند اداره نمیشود، بلکه توسط مردمی اداره میشود که بعضیهایشان از قوانین تبعیت میکنند و بعضیهای دیگر نه.
تامی آنجلو
وارد دوران جنگ جهانی دوم میشویم. اینجا ما در نقش ویتو اسکالتا به بازی میپردازیم. ویتو، فرزند یک خانوادهی ایتالیایی مهاجر است که در فقر بزرگ شده و با دوستان ناباب زیادی گشته است. ویتو در حین سرقت از مغازه دستگیر میشود و به جای گذراندن دوران محکومیت به جنگ با نیروهای موسیلینی فرستاده می شود.
ویتو در جنگ زخمی میشود و برای یک ماه به خانه برمیگردد. جو، دوست قدیمی ویتو، به استقبال او میآید. اینطور که معلوم است زندگی در دنیای خلاف به جو ساخته و او از این زندگی نیز راضی است. ویتو موضوع مرخصی یک ماههی خود را مطرح میکند و به جو میگوید که برایش نقشه نکشد چون پس از یک ماه دوباره قرار است به میدان نبرد برگردد. جو با برقراری یک تماس یک نامهی جعلی از طرف بیمارستان جور میکند که طبق آن ویتو دیگر توانایی شرکت در نبرد را ندارد و نمیتواند به جنگ برگردد. جو ویتو را به خانه میرساند و ویتو مورد استقبال خواهر و مادرش قرار میگیرد.
ویتو سعی دارد به نصیحتهای مادرش گوش دهد و به دنبال رفقای نابابی مثل جو نرود. اما بدهیای که پدرش قبل از مرگ به بار آورده اجازهی این کار را به او نمیدهد. ویتو از جو کمک میگیرد تا کار کم دردسری به او داده شود. جو پیشنهاد دزدیدن یک ماشین خاص و فروش آن به یک دلال را به ویتو میدهد. ویتو این کار را با وجود دردسرهایی که برای نجات جانش از دست محافظین ماشین میکشد انجام میدهد.
ویتو به اسکله میرود تا به پیشنهاد مادرش برای آقای پاپالاردو کار کند. گویا پدر ویتو نیز قبل از مرگش برای این شخص کار میکرده. ویتو از کار طاقتفرسا و حوصله سربر پاپالاردو خسته میشود و زبان به شکایت باز میکند. در این حین او به این اشاره میکند که با چند ساعت همکاری با جو میتواند پول چند روز کار در اسکله را جور کند.
پاپالاردو که نام جو را میشنود توجهش جلب میشود و با پرس و جو مطمئن میشود ک جو و ویتو دوستی نزدیکی با هم دارند. پس به ویتو میگوید تا با جو در یک بار ملاقات کرده و در مورد یک کار جدید با او حرف بزند. جو و شخصی به نام هنری در بار منتظر او هستند. به آنها ماموریت داده میشود تا برگههای سهمیهی فروش بنزین را دزدیده و آنها را به پمپ بنزینهای موجود در شهر بفروشند. این کار با موفقیت انجام میشود.
پس از دزدی از یک جواهر فروش به فرمان رئیس هنری و درگیری با اوباش محلی، ویتو، هنری و جو ماموریت پیدا میکنند تا یکی از دشمنان مافیا را بکشند. با این کار و پرداخت مبلغی بالا به عنوان ورودی، آنها شانس عضویت در یکی از خانوادههای شهر را پیدا میکنند. کار با کمی اتفاقات پیشبینی نشده و زد و خوردهای الکی همراه است که در نهایت انجام میگیرد، اما هنری در لحضات آخر زخمی میشود. ویتو و جو هنری را پیش یک دکتر خصوصی میبرند. با پولهای جمعآوری شده در طی این مدت ویتو میتواند بدهی پدر خود را بپردازد.
متاسفانه صبح روز بعد، پلیس ویتو را به جرم فروش غیرقانونی سهام دولتی دستگیر میکند. لوکو، رئیس هنری، از ویتو پشتیبانی نمیکند و ویتو نیز که از خبرچینی متنفر است کسی را لو نمیدهد. در نتیجه او به گذراندن ۱۰ سال زندان محکوم میشود.
یکی دیگر از سران مافیا به نام لئو گالانته نیز در زندان است. جو این خبر را به گوش ویتو میرساند و میگوید از آنجا که ویتو از افراد لوکو به حساب میآید میتواند روی کمک گالانته حساب کند. پس از اینکه موفق می شود با گالانته صحبت کند متوجه میشود که سه خانوادهی ایتالیایی کنترل مافیای شهر را بر عهده دارند و برای ورود به خانوادهی مافیا قسم خوردن و اثبات وفاداری کافیست و اصلا چیزی به نام مبلغ ورودی وجود ندارد.
ویتو در زندان خود را به گالانته اثبات میکند. گالانته نیز از او خوش میآید و تصمیم دارد تا چندوقت دیگر که از زندان خارج میشود او را نیز به کمک روابطی که دارد از زندان خارج کند. هنگامی که ویتو در زندان بود مادرش فوت میکند و تمام پولی که او نزد جو داشت خرج کفن و دفن مادرش میشود. با آزاد شدن گالانته، ویتو نیز آزاد می شود و با چهرهی جدید و پیشرفتهی شهر پس از جنگ جهانی روبرو میشود.
ویتو پس از آزادی قصد دارد به دنیای خلاف برگردد. جو او را به ادی اسکارپا معرفی میکند. ادی که میبیند ویتو در زندان جزوی از دار و دستهی گالانته بوده و دوستی نزدیکی با جو دارد تمایلش برای همکاری با او بیشتر می شود. جو و ویتو چندین کار برای ادی انجام میدهند و جنم خود را نشانش میدهند.
چند وقت بعد از ویتو درخواست میشود تا لوکو را بکشد. گویا لوکو به خانوادههای مافیا خیانت کرده و حسابدار فالکون را دزدیده. ویتو با تعقیب کردن لوکو مخفیگاه او را پیدا میکند. او که از قدیم هم خرده حسابی با لوکو دارد موفق می شود تا مخفیانه به کشتارگاه لوکو وارد شده و تک تک افراد او را بکشد. پس از این کار او لوکو را گیر انداخته و او را به یکی از افراد فالکون که دستگیر شده بود تحویل میدهد. او نیز به گفتهی خودش یک مرگ آرام و سرشار از درد را به لوکو هدیه میدهد.
پس از انجام این کار ویتو با گالانته ملاقات میکند. گالانته دو قول به ویتو داده بود. اولیش معرفی او به مافیای شهر و دومیش آزادی او از زندان. او به هردو قول خود عمل میکند. همان شب ویتو با روسای مافیا دیدار میکند و طی مراسمی تشریفاتی قسم وفاداری میخورد. ویتو حالا رسما برای کله گندههای شهر امپایر بی کار میکند.
مشخص میشود که لوکو برای کلمنته کار میکرده. حالا فالکون قصد دارد که کلمنته را بکشد و میخواهد جو و ویتو این کار را انجام دهند. طبق گفتههای خبرچین فالکون، کلمنته در هتل بزرگ شهر جلسهای برگذار میکند. جو نقشه کشیده تا با یک بمب دخل تمام افراد خانوادهی او را بیاورد. جو و ویتو با لباس مبدل به عنوان نظافتچی وارد هتل میشوند.
در این حین هنری آنها را میبیند ولی اشارهای به آنها نمیکند و حرفی نمیزند. او حالا برای کلمنته کار میکند. جو و ویتو موفق به منفجر کردن بمب میشوند اما کلمنته جان سالم به در میبرد. ویتو و جو از پنجرهی منفجر شده وارد اتاق میشوند و با مبارزه با افراد کلمنته راه خود را به سمت او باز میکنند. در آخر آنها با تعقیب ماشین کلمنته موفق میشوند تا او را به جهنم بفرستند.
چند روز بعد هنری به آپارتمان ویتو میاد و از او در مورد قتل کلمنته سوال میپرسد. ویتو میگوید که در این ماجرا نقشی نداشته و هنری نیز به او میگوید که حتی با سبیل مصنوعیای که آن دو به خود آویزان کرده بودند هم میتوانسته از ۱۰۰ مایلی آنها را تشخیص دهد. هنری قصد دارد تا عضو خانوادهی فالکون شود و از ویتو درخواست میکند تا این لطف را در حقش کرده و او را به خانواده معرفی کند. ویتو یک ملاقات با ادی را ترتیب میدهد.
هنری می گوید که رئیسش قصد داشته تا دون وینچی، رئیس سوم مافیا را در مقابل فالکون قرار دهد. طبق گفتههای ادی، فالکون و وینچی از اول نیز باهم مشکل داشتهاند و به دنبال یک بهانه برای کشتن یکدیگر هستند. ادی به هنری دستور میدهد که برای ورود به خانواده گالانته، مشاور وینچی را بکشد. ویتو که به گالانته مدیون است سعی میکند تا به صورتی پنهانی گالانته را نجات دهد و در نتیجه او را از شهر خارج میکند. با اینکه ماموریت هنری با شکست مواجه میشود اما او به عضویت خانواده در میآید.
با آمدن هنری و جمع شدن سه رفیق ایام قدیم اوضاع به کام همه است. هنری به جو و ویتو پیشنهاد میدهد که به کار فروش مواد وارد شوند. او میگوید که علاوه بر کلمنته، فالکون نیز به کار پخش و فروش مواد مشغول است و دلیل اصلی به قتل رساندن کلمنته این بوده که کنترل پخش و فروش تنها به دست فالکون باشد. او اینطور استدلال میکند که اگر هم فالکون بفهمد آنها در حال فروش هستند میتوانند با پرداخت مقداری از پولها به فالکون مشکل را حل کنند.
برای شروع باید ۱۰ کیلو مواد تهیه کنند. آنها میتوانند این مقدار مواد را از یک باند چینی به سرپرستی شخصی به نام وانگ خریداری کنند. آنها مقداری پول از یکی از نزولبگیرهای شهر به نام برونو قرض میکنند و به کار پخش و فروش مواد مشغول میشوند.
فالکون از قضیه باخبر میشود. هنری در تماسی تلفنی با جو و ویتو این خبر را به آنها میدهد و با آنها در پارک قرار ملاقات میگذارد. جو و ویتو در پارک حضور پیدا میکنند و با صحنهی وحشتناکی مواجه میشوند. چندین نفر از افراد وانگ هنری را دوره کردهاند و با ضربات چاقو او را از پا در آوردهاند. افراد وانگ فرار میکنند و پولهای حاصل از فروش مواد را هم با خود میبرند.
جو و ویتو به رستوران وانگ میروند. با راه انداختن کشتار وسیعی به وانگ میرسند. وانگ قبل از مرگش به آنها میگوید که هنری خبرچین پلیس بوده و به همین علت هم دستور قتلش صادر شده!!! البته که ویتو و جو این حرف را باور نمیکنند و به شلیک یک گلوله به سر وانگ با او خداحافظی میکنند.
برای جبران پول برونو ادی پیشنهاد یک قتل ساده را به جو و هنری میدهد. آنها باید طبق دستور یکی از روسای مافیا در شهری دیگر، یکی از شاهدین پلیس را به قتل برسانند. اینجا ما مامور میشویم تا تامی آنجلو، شخصیت دوست داشتنی بازی اول را به قتل برسانیم. یکی از ویژگی های جذاب سری مافیا همین حضور شخصیتهای بازی قبلی در بازی جدید است. هرچند که این حضور ممکن است خیلی خوشایند نباشد.
پس از انجام این کار ویتو برای تحویل پول به دفتر پاپالاردو میرود. او میخواهد به اعتصاب کارگرانش رسیدگی کند و برای این کار ویتو را با خود همراه میکند. کارگرها پس از جر و بحث با پاپالاردو و شنیدن اسم ویتو به او میگویند که چرا برای افرادی کار میکند که پدر او را کشتهاند.
آنها میگویند روزی که پدر ویتو در اسکله غرق شد برای انجام کاری با استیو، نوچهی پاپالاردو، به بیرون رفته و دیگر بازنگشته است. ویتو از استیو در این باره سوال میکند و استیو به جای انکار به قتل پدر ویتو اعتراف میکند. ویتو نیز استیو، پاپالاردو و همهی زیر دستهای او را برای انتقام میکشد.
ویتو ۶ ساعت بعد به دیدن جو میرود اما نمیتواند او را پیدا کند. در یک رستوران او با افراد وینچی روبرو میشود و توسط آنها بیهوش میشود. افراد وینچی او را به ساختمانی متروکه میبرند تا وینچی از او و جو دربارهی اتفاقات رخ داده در محلهی چینیها سوال کند.وینچی میگوید به علت حملهی این دو نفر کل باند چینیها با مافیا دشمن شدهاند و هم به او و هم به فالکون حمله کردهاند.
ویتو و جو هیچ حرفی از اتفاقات رخ داده و فروش مواد نمیزنند. پس از رفتن وینچی آنها موفق میشوند تا از ساختمان فرار کنند. ویتو ابتدا جو را به پیش دکتر میبرد و سپس پول برونو را تمام و کمال به او بازمیگرداند.
پس از تمام این قضایا فالکون با ویتو تماس برقرار میکندو با او در رصدخانهی شهر قرار میگذارد. قبل از اینکه ویتو بتواند سوار ماشین خودش شده و به رصدخانه برود با گالانته و افرادش روبرو میشود. او به شهر برگشته و خبرهای خوبی برای ما ندارد. او تایید میکند که هنری برای فدرال کار میکرده و این کشت و کشتار و جنگ میان گروههای خلافکار شهر همه به خاطر گرفتن انتقام مرگ یک پلیس بوده.
حالا ویتو باید کاری را که شروع کرده تمام کند. با توجه به فاسد بودن فالکون، گالانته به ویتو پیشنهاد کشتن او را میدهد. خوبی این نقشه این است که قدرت تمام و کمال به تنها مافیای نسبتا درستکار یعنی وینچی میرسد. فالکون نیز باعث و بانی این جنگ شناخته میشود که به سزای اعمالش رسیده است.
ویتو به رصدخانه میرود و پس از کشتن افراد فالکون به او میرسد. در این حین جو اسلحهی خود را بر روی شقیقهی ویتو میگذارد. به نظر میآید که همه چیز برای ویتو تمام شده اما جو به دوست خود خیانت نمیکند و در اخر هردو موفق میشوند فالکون را از پا در بیاورند.
توی این ۱۰ سال، کشتن تمام کاری بوده که کردم، برای کشورم آدم کشتم ، برای خانوادم آدم کشتم. هرکسی که سر راهم قرار گرفته را کشتم. ولی این یکی، این بار برای خودم میکشم. ویتو اسکالتا
توی این ۱۰ سال، کشتن تمام کاری بوده که کردم، برای کشورم آدم کشتم ، برای خانوادم آدم کشتم. هرکسی که سر راهم قرار گرفته را کشتم. ولی این یکی، این بار برای خودم میکشم.
ویتو اسکالتا
در آخر ویتو و جو از هم جدا میشوند و سوار ماشین افراد وینچی میشوند. با عذرخواهی گالانته از ویتو متوجه میشویم که پایانی خوشی در انتظار جو نیست و او قرار نیست همانند ویتو بخاطر کارهایی که انجام داده بخشیده شود. البته این فقط اینطور به نظر میرسد. در مافیا ۳ شواهدی پیدا میکنیم و متوجه میشویم که جو کشته نشده و صرفا به شهر دیگری فرستاده شده است.
سال ۱۹۶۸، شهر نیوبوردو، ما در قامت یک سرباز سیاه پوست به نام لینکلن کلی قرار میگیریم. لینکلن که در یتیمخانهی کدر جوانی وارد ارتش شده از جنگ ویتنام بازمیگردد. الیس رابینسون، پسر رئیس گروه مافیایی سیاهپوستان به استقبال او میآید و او را به پیش خانواده میبرد. سامی رابینسون، رئیس گروه، لینکلن را از ۱۱ سالگیش میشناسد و حکم پدرخواندهی او را دارد.
پس از گرامی داشت بازگشت لینکلن و خدمت او در جنگ، لینکلن متوجه میشود که سامی و الیس با مشکلات مالی زیادی دست و پنجه نرم میکند. گویا قسمتی اعظمی از پول و منابع سامی در دستان گروهی به نام گروه «هائیتیها» افتاده و منبع درآمد آنها قطع شده است. به دنبال این اتفاقات سامی نتوانسته تا مبالغ مقرری را به مافیای بالادست خود، سال مارکانو ، بپردازد و حالا تحت فشار مارکانو قرار دارد.
لینکلن مخفیانه به مقر هائیتیها وارد میشود و رئیس آنها را به قتل میرساند. در حین این ماموریت او زنی به نام کاساندرا را آزاد میکند. زن با گریه برای لینکلن تعریف میکند که چگونه توسط گروه متحمل شکنجهها و آزار سختی شده است.
پس از این کار سال مارکانو لینکلن را به عمارت خود دعوت میکند. لینکلن به عمارت او میرود و دوست قدیمیش جورجی، پسر سال مارکانو را پس از سالها میبیند. در حین دیدار با مارکانو ما میتوانیم ویتو اسکالتای کهنسال را ببینیم که با سال ملاقاتی داشته و در حال بازگشت از آن است، هرچند که سال زیاد از این ملاقات راضی به نظر نمیآید.
سال قصد دارد تا از یکی از گاوصندوقهای تحت نظارت فدرال پول بدزدد و این نقشه را با لینکلن در میان میگذارد. همچنین او قصد دارد تا سامی را کنار زده و لینکلن را بجای او بنشاند. اما لینکلن قبول نمیکند که جای پدرخواندهی خود را بگیرد.
سرقت با موفقیت به پایان میرسد. افراد سال و سامی در بار سامی جمع میشوند تا جشن بگیرند. در میان جشن اما ناگهان همه چیز بهم میریزد. افراد سال به ما حمله میکنند. سامی و پسرش کشته میشوند و لینکلن با خوش شانسی زنده میماند« گلولهی شلیک شده به صورت او شقیقهاش را خراش میدهد. سال بار را آتیش میزند و پدر جیمز، کشیشی که در یتیمخانهی کلیسا لینکلن را بزرگ کرده بود موفق میشود لینکلن را قبل از سوختن نجات دهد. لینکلن قبل از بیهوش شدنش به پدر جیمز میگوید که با جان داناوان، مامور CIA و دوست صمیمی او در ارتش تماس بگیرد.
پس از چند ماه بیهوشی و گذراندن دوران نقاحت، لینکلن سلامتیاش را به دست میآورد. او حالا قصد دارد تا از سال انتقام بگیرد و برای این کار به کمک دوست خود نیاز دارد. جان به لینکلن پیشنهاد میدهد تا چند متحد برای خودش دست و پا کند. اولین گزینه گروه هائیتیها به رهبری کاساندراست، همان دختری که خود را در آن شب به عنوان یک زن بدبخت جا زد تا از دست ما در امان باشد.
برای گرفتن رضایت کاساندرا ما باید شخصی به نام ریچی را بکشیم. ریچی جانشین سامی است و با این کار علاوه بر ضعیف شدن سال، کنترل منطقهی هالو نیز در دست افراد کاساندرا قرار میگیرد.
پس از کشتن ریچی، جان پیشنهاد میدهد تا علاوه بر کاساندرا، توماس برک، رئیس گروه ایرلندیها و ویتو اسکالتا را نیز در تیم خود بیاوریم تا توان مقابله با سال را داشته باشیم. ویتو از طرف مافیای مرکزی به شهر فرستاده شده تا بر فعالیت سال نظاره کند و مراقب باشد تا او زیادی قدرتمند نشود. او به دلایل نامعلومی توسط برادزادهی سال شکنجه شده و در سردخانهای زندانی شده است. ویتو نجات پیدا میکند و به لینکلن میگوید تا برادرزادهی سال را نکشد به گروه او نمیپیوندد.
لینکلن موفق میشود تا برادرزاده را پیدا کند و از او علت شکنجه کردن و کشتن ویتو را جویا میشود. گویا سال قصد دارد تا کازینویی در شهر احداث کرده و از زیر سایهی مافیا بیرون بیاید. به همین خاطر ویتو که مانعی بر سر راهش بود را میدزدد و برای قتلش برنامه میریزد. در نهایت لینکلن برادرزاده را میکشد.
حالا که لینکلن حمایت ۲ گروه شهر و یکی از مهرههای با ارزش مافیا را در اختیار دارد میتواند برای کشتن سال برنامهریزی کند. اینطور که پیداست آنها باید ۷ نفر از سردستههای سال را بکشند تا در نهایت بتوانند به او برسند و جانش را بگیرند.
لینکلن با رد گیری دو نفر از اعضای گروه سال «انزو و رمی» که در تامین و ارسال مصالح برای ساختن کازینو نقش داشتند، موفق میشود که در ازای جانشان از آنها اطلاعات به درد بخوری بگیرد. خبر زنده بودن لینکلن به سال میرسد و او حالا میداند که یک نفر به خون او تشنه است.
به پیشنهاد جان، لینکلن به تعقیب یکی از دوستان سال به اسم پاوانی میپردازد. پاوانی رفت و آمد زیادی به کوبا دارد و احتمال دارد که وظیفهاش خرید و واردات وسایل کازینو باشد. لینکلن پاوانی را گیر میاندازد و نکتهی جالبی را متوجه میشود. هدف سرقت بانک، پولهای فدرال نبودند. بلکه قالبهای چاپ پولی بودند که در آنجا نگهداری میشدند. سال به پاوانی ماموریت داده تا جاعلی به نام آلوارز را در کوبا پیدا کرده و به نیو بوردو بیاورد. او با ساخت این پولها میتواند بودجهی لازم برای ساخت کازینو را تامین کند.
کازینو قرار است در منطقهی تحت کنترل رمی و اولیویا مارکانو«خواهر سال» ساخته شود. رمی گروهی نژادپرست را راه اندازی کرده که افراد رنگین پوست را میدزدند و به عنوان برده به اشخاص دیگری میفروشند. لینکلن این گروه را متلاشی کرده و رمی را آتش میزند.
با مرگ رمی نفوذ سیاسی مارکانو در شهر کمتر میشود. تمام اموال رمی به برادرزادهاش مایکل رسیده. سال و خواهرش تصمیم میگیرند تا امضای مایکل را جعل کنند و تمام زمینها و اموال رمی را تصاحب کنند. لینکلن در لباس خدمتکار به عمارت اولیویا میرود و او را میکشد. اولیویا قبل از مرگش نشانی مایکل را به لینکلن میدهد. لینکلن به سراغ او میرود. مایکل توسط افراد مارکانو شکنجه شده ولی هنوز امضایی در اختیار آنها قرار نداده است. لینکلن او را نجات میدهد.
جان مامور میشود تا مایکل را از شهر خارج کرده و به جای امنی ببرد. جاعل کوبایی، آلوارز به شهر رسیده، لینکلن او را از دست افراد مارکانو نجات میدهد. آلوارز توضیح میدهد که پولها قرار است در باشگاه برادر سال، تامی مارکانو، جعل شود. لینکلن آلوارز را تحویل پدر جیمز میدهد تا از او نگهداری کند و جایش در امان باشد.
لینکلن به عنوان یک مبارز وارد مسابقات باشگاه تامی میشود. پس از شکست دادن چندین حریف به رختکن میرود و با تامی و افرادش روبرو میشود. افراد تامی او را بیهوش میکنند. تامی قصد دارد تا لینکلن را آتش بزند. قبل از اینکه این کار صورت بگیرد لینکلن دستهای خود را باز میکند و موفق میشود تامی و تمام افرادش را از بین ببرد. او حتی موفق میشود قالبهای چاپ پول را نیز به دست بیاورد.
با از دست دادن قالبها، سال بیش از پیش با بحران مالی دست و پنجه نرم میکند. او با یک پخش کنندهی هروئین به نام سانتانگلو مجبور به همکاری میشود تا بتواند این خسارت مالی را جبران کند. سانتانگلو به افرادش دستور میدهد که لینکلن را بکشند اما آنها موفق نمیشوند و در نهایت سانتانگلو له دست لینکلن کشته میشود.
هدف بعدی لینکلن، تونی درازیو است. مشاور و حسابدار خانوادهی مارکانو. لینکلن برای کشتن او ابتدا رانندهی شخصیاش را کشته و با اسم و مشخصات او وارد هتل محل اقات تونی میشود. او علاوه بر کشتن تونی موفق میشود تا دفترچه یادداشت او را برداشته و اطلاعات مفیدی را از آن استخراج کند.
بر اساس اطلاعات دفترچه، مبلغ زیادی به عنوان رشوه به یکی از قضات شهر داده شده تا او قمار را در شهر آزاد کند. لینکلن قاضی را ترور میکند. به پیشنهاد لو مارکانو، برادر بزرگتر سال، آنها با یک سناتور به نام جیکوب در کشتی تفریحی قرار میگذارند تا با مذاکره و دادن رشوه به او بتوانند به اهداف خود برسند. کشتی توسط لینکلن منفجر میشود و جیکوب بر اثر انفجار کشته میشود. لینکلن و لو نیز به دریا پرتاب میشوند. لینکلن لو را گیر میاندازد و او را میکشد. او جسد لو را از مجسمهی مشهور شهر آویزان میکند. با یک پیغام آشکار: « یک جیکوب دیگر پیدا کن»
سال حالا تمامی افراد و مهرههای کلیدی خود را از دست داده است. او و پسرش به کازینوی نیمه کارهشان میروند. نقشه این است که در آنجا از خود محافظت کنند و سعی کنند که زنده بمانند. لینکلن و جان قبل از درگیر شدن تمامی اسناد و مدارک را پاک میکنند و ردی از خود بجا نمیگذارند. لینکلن در نهایت موفق میشود دو مارکانوی باقی مانده را بکشد و به انتقام خود پایان دهد.
پس از انجام این کار، لئو گالانته از طرف مافیای مرکزی در مورد آیندهی شهر با لینکلن مذاکره میکند. بازی در اینجا دارای سه پایان است.
۱- لینکلن اداره و کنترل شهر را به دست بگیرد. در این پایان پدر جیمز میمیرد و شما به یاد او موسسههای خیریهی زیادی را تاسیس میکنید.
۲- قدرت بین ۳ متحد لینکلن تقسیم میشود و او برای همیشه از شهر میرود
۳ – لینکلن ۳ متحد خود را میکشد و در نهایت ماشینش توسط بمبی که پدر جیمز به آن بسته منفجر میشود
سیسیل، سال ۱۹۰۴. بازیکن نقش انزو فاوارا را بر عهده دارد. در این دوره از تاریخ ایتالیا معادن مختلفی در سرتاسر کشور کشف شده و معدن کاری به شغلی همه گیر تبدیل شد. در این میان اما بچه ها توسط معدن داران به بردگی گرفته میشدند و مجبور بودند با حقوق ناچیزی برای آنها کار کنند.انزو و دوستش، گائتانو نیز از بچههای کاری هستند که در معدنی متعلق به خانوادهی اسپادارو کار میکنند. آنها قصد دارند تا با جمع کردن پول مورد نیازشون به آمریکا سفر کنند و زندگی جدیدی را آغاز کنند.
گروهی از معدنکاران از حفاری برنگشهاند و سرکارگر معدن، مرلو، انزو و گائتانو را مجبور میکند تا به داخل معدن رفته و ببینند چه اتفاقی برای گروه افتاده. انزو و گائتانو وارد معدن میشوند و متوجه نشتی گاز میشوند. چراغ روشنی که در دستان آنهاست باعث سوختن گازهای معدن شده و به دلیل انفجار گائتانو در زیر معدن حبس میشود و جان میدهد.
انزو که بخاطر از دست دادن دوست خود ناراحت است با مارلو گلاویز میشود. در این حین باز معدن شروع به لرزش میکند. انزو از این فرصت استفاده میکند و صورت مرلو را زخمی کرده و فرار میکند. او مسافتی را طی میکند و شب هنگام، به خانهای متروکه میرسد و در آنجا پناه میگیرد. مرلو و افراد اسپادارو چند ساعت بعد رد او را دنبال میکنند و به خانه می رسند و انزو را گیر میاندازند.
هنگامی که مرلو به دنبال انزو بوده، مرز میان زمینهای خانوادهی توریسی و اسپادارو را زیر پا میگذارد. آنها حالا در منطقهی دون توریسی هستند. دون که متوجه این موضوع شده همزمان با مرلو به آن خانه میرسد و با مداخله جان ازو را نجات میدهد. او مرلو را تهدید میکند و میگوید چون انزو در خاک او است پس دیگر به خانوادهی اسپادارو تعلق ندارد. با تهدیدهای دون توریسی مرلو و افرادش بیخیال انزو میشوند و از آنجا میروند.
انزو برای جبران لطف دون به عمارت او میرود و در آنجا برای او کار میکند. اینجا ما با افراد مختلفی آشنا میشویم، لوکا، یکی از افراد مورد اعتماد دون، چزاره، برادرزادهی کلهخر دون، تینو ، مشاور دون توریسی و ایزابلا توریسی دختر دون. ایزابلا انزو را در عمارت پدر خود میبیند و به او علاقمند میشود. لوکا نیز که از انزو خوشش میآید تصمیم میگیرد تا او را به یکی از افراد مفید برای توریسی تبدیل کند. مبارزه کردن را به انزو یاد میدهد و انزو نیز در بسیاری از اوقات با او همراه میشود.
در یک جشنوارهی سالانه، اسب سوار دون توریسی به دلیل مستی زیاد قادر به انجام دادن مسابقه نیست. دون توریسی از این بابت عصبانی است. انزو که منتظر یک فرصت است تا خود را به دون و دخترش اثبات کند برای انجام مسابقه داوطلب میشود. او میتواند با موفقیت این مسابقه را به پایان برساند و توریسی را جلوی خانوادهی اسپادارو سربلند کند.
انزو و ایزابلا پس از مسابقه باهم هم مسیر میشوند و ناگهان با افراد اسپادارو روبرو میشوند. افراد اسپادارو که دل خوشی از انزو ندارند با او درگیر میشوند. قبل از اینکه کسی کشته شود لوکا سر میرسد و از کشته شدن افراد اسپادارو جلوگیری میکند. او انزو را نصیحت میکند که فکر رابطه با ایزابلا را از سر خود بیرون کند. چون دون روی دختر خود خیلی حساس است. لوکا نیز این اتفاق را ندیده میگیرد و همهچیز همانجا چال میشود.
حالا انزو ارزش بیشتری برای خانوادهی دون توریسی پیدا کرده، چزاره و لوکا به او کار با اسلحه را یاد دادهاند و او را در کارهای کثیف خانواده، مثل باجگیری و کتک زدن کارگران وارد کردهند. پس از یک سال، شخصی به نام بارون فونتانلا و پسرش به عنوان مهمان وارد عمارت دون توریسی میشوند. فونتانلا قسمت اعظمی از زمینها و کسب و کارهای شهر را صاحب است و شخص مهمی برای دون توریسی محسوب میشود.
اینطور که پیداست، فونتانلا قصد دارد پسر خود، جنارو، را تبدیل به داماد توریسی کند. دون توریسی از ایزابلا میخواهد تا جنارو را همراهی کرده و زمینهای اطراف عمارت را به او نشان دهند. چزاره و انزو هم مامور محافظت از این دو نفر میشوند.
در حین گردش ایزاابلا و جنارو به قدم زدن در اطراف معابد قدیمی میپردازند. چزاره و انزو هم برای گذران وقت با ماشین جنارو گشتی در اطراف میزنند. با حملهی راهزنان به ماشین همه چیز بهم میریزد. انزو و چزاره متوجه میشوند که راهزنان ایزابلا و جنارو را گروگان گرفتهاند. انزو موفق میشود که ایزابلا را نجات دهد. با این کار علاقهی ایزابلا به از از قبل بیشتر میشود. انزو تصمیم میگیرد تا خود به تنهایی به تعقیب راهزنان پرداخته و جنارو را نجات دهد. ایزابلا نیز به همراه چزاره به عمارت برمیگردد.
مشخص میشود که هدف دزدان از همان ابتدا جنارو بوده. آنها میخواستند با تهدید جان او بارون را تحت فشار قرار دهند که این نقشه با ورود انزو و مشتن آنان و نجات جنارو شکست میخورد. انزو و جنارو به سلامت برمیگردند. دون توریسی از شجاعت انزو تعریف میکند. حالا ارزش انزو برای او از قبل هم بیشتر شده است.
لوکا ماجرای دعوای پس از مسابقهی اسب سواری را برای دون تعریف میکند. دون بخاطر وفاداری و شجاعتی که انزو از خود نشان داده او را وارد خانواده میکند. ولی قبل از انجام این کار قصد دارد او را امتحان کند. مشخص شده که لودووینچی، شریک قبلی بارون در دزدیده شدن ایزابلا و پسرش نقش داشته. لودوویچی قصد داشته تا با اخاذی از بارون تمام زمینها و سهام معادنش را بخرد.
دون قصدی نداشته در ماجرای خرید و فروش سهام دخالت کند ولی با دزدیده شدن ایزابلا تصمیم میگیرد تا قدرت خود را به رخ دوست و دشمنانش بکشد و نشان بدهد که میتواند از خانوادهاش محافظت کند. عمارت لودوویچی توسط افراد اسپرادا محافظت میشود، با این حال انزو موفق میشود به عمارت نفوذ کرده و لودوویچی را به محل بازجویی ببرد. در آخر آنها با چپاندن یک دسته اسکناس در دهان لودوویچی او را به قتل میرسانند و پیغام خود را به طور واضحی برای بقیه به جا میگذارند.
پس از انجام کار، انزو در مراسمی با حضور تمام افراد خانواده رسما به عضویت آنها در میآید. او قسم میخورد که به خانواده وفادار کند و خود را از این به بعد وقف خانواده کند. لئو گالانته و چزاره انزو را همراه میکنند تا با رفتن به فاحشهخانه عضویت او را جشن بگیرند. اما انزو که سخت عاشق ایزابلا شده، آنها را همراهی نمیکند.
یک سال بعد، دخالت اسپادارو در کسب و کارهای خانواده بیشتر شده و توریسی نمیخواهد بیکار بشیند. نیکولو گالانته میگوید که خانواده میتواند با چاپ پول و ارسال آن با کشتیهای باری به آمریکا درآمد خوبی را کسب نماید. برای این کار آنها یک جاعل استخدام کردهاند اما او قبل از ملاقات با آنها در یک درگیری توسط نیروهای نظامی دستگیر شده.
چزاره، لئو و انزو باید قبل از لو رفتن هویت جاعل او را از دست نیروهای نظامی نجات دهند. آنها به شهر میروند و به طور اتفاقی با ایزابلا و دوستش روبرو میشوند. لئو وافرادش نگهبانان را سرگرم میکند و چزاره و انزو به عمارت نظامی میروند تا جاعل را پیدا کنند. آنها ماموریت را با موفقیت به پایان میرسانند. پس از انجام ماموریت، ایزابلا مخفیانه به اتاق انزو آمده و یک شب را با او به سر میکند.
حالا خانواده یک منبع درآمد ثابت دارد. آنها به بهانهی صادرات مشروبات پولها را به آمریکا میفرستند و از آمریکاییها نیز اسلحه میخرند. یک روز تینو سرزده وارد اتاق انزو میشود و میگوید که پلیس از کارهایشان بو برده است. اینجور که پیداست یک خائن در میان مافیا وجود دارد. انزو و چزاره مامور رسیدگی به اوضاع بندر میشوند. آنها میفهمند که لومبرا، برادر مرلو و یکی از اعضای ارشد اسپادارو دارد با پلیس همکاری میکند. آنها با لومبرا درگیر میشوند و مجبور میشوند او را به قتل برسانند.
قتل یک عضو ارشد چیزی نیست که به راحتی اتفاق بیفتد. حالا خانوادهی توریسی و اسپادارو در نزدیکی یک جنگ خونین هستند. برای جلوگیری از این جنگ نیکولو گالانته تصمیم میگیرد پادرمیانی کند. او با اسپادارو و توریسی جلسهای ترتیب میدهد. اسپادارو قبول نمیکند که زیردستش به پلیس اطلاعات داده و جلسه بیهیچ نتیجهای به اتمام میرسد.
مدتی بعد، بارون فونتونلی به پیش دون توریسی میآید. افراد دون مسئولیت مدیریت و نگهبانی از کارخانههای او را بر عهده دارند. گویا یکی از افراد دون به نام لورنزتی کارگرها را به اعتصاب تحریک کرده و برای کارخانه مشکل ایجاد کرده است. انزو مامور رسیدگی به این موضوع میشود.
انزو وقتی به کارخانه میرسد با لورنزتی که زخمی در گوشهای از کارخانه افتاده روبرو میشود. لورنزتی در آخرین لحضات زندگیش میگوید که مرلو این بلا را بر سر او آورده است. مرلو افرادش را به کارخانه میفرستد و آنها آنجا را به آتش میکشند. انزو اما موفق میشود به سختی از مهلکه فرار کند. دون پس از شنیدن اخبار کارخانه به بارون مشکوک میشود. او خیال میکند که بارون با اسپادارو همکاری میکند.
مدتی بعد، فرزند دوم لوکا به دنیا میآید. جشنوارهای در شهر در جریان است و خانواده هم برای حضور در جشن و همچنین حضور در مراسم غسل تعمید فرزند لوکا به شهر میآیند. در هنگام گرفتن عکس یادگاری یکی از افراد توریسی توسط مرلو کشته میشود. او در یک بلندی پناه گرفته و با یک سلاح دوربرد به آنها شلیک میکند. انزو موفق میشود خود را به مرلو رسانده و با او درگیر شود. اما موفق به کشتن او نمیشود. مرلو در نبرد بر انزو برتری دارد. اما قبل از اینکه بتواند او را بکشد لوکا سر میرسد و با شلیک یک گلوله به زندگی مرلو پایان میدهد.
فونتونلا که از جنگ و هرج و مرج رخ داده در درون شهر ناراحت است با دون توریسی صحبت می کند و درخواست میکند تا هر دو طرف به این جنگ پایان دهند. او که صاحب شهر و زمینهای تاکستان و عمارت دون توریسی هست او را با قدرت خود تحت فشار میگذارد و دون هم به ناچار پای میز مذاکره مینشیند. دون گالانته نیز امنیت جلسه را برگذار میکند.
در جلسه مشخص میشود که بارون فونتونلا قصد دارد تا تمام حق معادن و زمینهایش را به اسپادارو بفروشد. این زمینها تاکستانهای توریسی و عمارت او را نیز شامل میشود. اسپادارو برای کسب و کار توریسی قیمت را تعین کرده و از او میخواهد تا معامله را قبول کند. دون توریسی از این توطئه اصلا خوشش نمیآید. گالانته اعلام میکند که اگر از این موضوع خبر داشته اصلا برای صلح پا در میانی نمیکرده است.
اسپادارو و فونتونلا از جلسه بیرون میروند. با بسته شدن در، افراد اسپادارو محل جلسه را تیرباران میکنند. دون گالانته در همان ابتدا مورد اصابت گلوله قرار میگیرد و کشته میشود. لوکا نیز زخمی میشود. افراد دون به مخفیگاهشان در اسکله پناه میبرند و انزو و چزاره با آنان مبارزه میکنند و موفق میشوند آنها را شکست دهند. اما متاسفانه لوکا بر اثر خونریزی زیاد جان میدهد.
چند روز بعد دون توریسی به انزو میگوید که آنها برای زنده ماندن چارهای بجز کشتن فونتونلا و اسپادارو ندارند. . انزو مامور میشود تا این دو نفر را در اپرای پالرمو پیدا کرده و به قتل برساند. قبل از رفتن انزو ایزابلا از او خواهش میکند که اینکار را نکند. او از انزو باردار است. انزو ولی بخاطر انتقام خون لوکا از تصمیمش منصرف نمیشود. او فونتونلا و اسپادارو را میکشد و انگشتر او را به دون توریسی تحویل میدهد
مرگ لوکا تاثیر عمیقی روی انزو گذاشته، او دوست ندارد که بچهی او همانند بچههای لوکا بی پدر بزرگ شوند. او به ایزابلا قول میدهد که در زمان مناسب همراه با او به آمریکا سفر کند تا هر دو از دست پدرش و کسب و کار او در امان باشند.
چندی بعد دون توریسی به انزو میگوید که تصمیم دارد او را جانشین لوکا قرار دهد. انزو که از کشت و کشتار خسته شده از لئو گالانته میخواهد تا دو بلیط به مقصد آمریکا برای او و ایزابلا تهیه کند. روز موعود فرا میرسد. انزو و ایزابلا در حال رفتن به سوی کشتی هستند که با افراد تینو مواجه میشوند. از قرار معلوم ایزابلا ماجراهای خود و انزو را برای کشیش کلیسا تعریف میکرده و کشیش نیز تمام این اطلاعات را در اختیار دون قرار داده است. افراد تینو انزو را دستگیر میکنند و او را به دون توریسی تحویل میدهند.
دون از رابطهی ایزبابلا و انزو بسیار عصبانی است. او این کار انزو را خیانت به خود تلقی میکند و قصد دارد تا علاوه بر کشتن انزو، فرزند ایزابلا را سقط کند و او را مجبور کند تا با پسر فونتونلا ازدواج کند. دون توریسی چاقویی را به چزاره میدهد و از او میخواهد کار انزو را تمام کند. در همین لحضه آتشفشان کوه آتنا که در کنار شهر و تاکستان توریسی قرار دارد فوران میکند.
انزو از حواسپرتی به وجود آمده استفاده میکند و فرار میکند. چزاره جلوی راهش سبز میشود و با انزو مبارزه میکند. انزو بر چزاره مغلوب میشود اما او را نمیکشد. پس از چزاره انزو با دون توریسی درگیر میشود و موفق میشود تا دون را بکشد. پس از این اتفاق چزاره به نیت دوستی انزو را در آغوش میگیرد و چاقویی در شکم او فرو میکند و او را میکشد.
از آن طرف ایزابلا که نمیخواهد فرزند خود را سقط کند با تینو که قصد دارد به زور او را به پیش دکتر ببرد درگیر میشود و او را میکشد. چزاره پس از این اتفاق سر میرسد و خبر مرگ انزو و بلیط کشتی را به ایزابلا تحویل میدهد. در آخرین صحنه از بازی، ما ایزابلا را میبینیم که سوار بر کشتی به سوی آمریکا میرود و نامهی عاشقانهی انزو را مطالعه میکند. با توجه به موسیقی پسزمینهی این صحنه، میتوان حدس زد که ایزابلا به امپایر بی میرود. به شخصه دوست دارم حدس بزنم که ما همانند لئو گالانته ، فرزند او را در مافیا ۲ ملاقات کردهایم.
این بود داستان سری بازی Mafia در وبسایت دنیای بازی. امیدواریم این مطلب برایتان مفید بوده باشد و به شما در فهم داستان این سری بازی دوست داشتنی کمک کرده باشد. خوشحال میشویم نظرات و نکات خودتان از این بازی را بشنویم.
یه معلم گیمر، دیگه چی از این بهتر!!!
برای اطلاع از جدیدترین اخبار، نقد و بررسیها و ویدیوهای اختصاصی، ما را در شبکههای اجتماعی دنبال کنید. همراه شما هستیم.