خانه » مقالات بازی بازیهای پاییزی من × توسط دنیای بازی در ۱۳۹۷/۱۰/۱۵ , 16:25:44 1 با اینکه پاییز تمام شده اما حالوهوایش هنوز کاملا از ما خداحافظی نکرده؛ مگر چند فصل را داریم که پادشاه فصلها نامیده شود؟ بگذریم، با اینکه در بیشتر روزهای فصلها خیلی حواسمان به زیباییهایشان نیست، اما در روزهای اول و آخر هر فصل خود به خود یادمان میآید که یک فصل دیگر از زندگیمان ورق خورد و داریم وارد فصل جدیدی میشویم. در این فصلها چه اتفاقاتی که نمیافتد، چه کتابها که خوانده نمیشود، چه فیلمها، موسیقیها و بازیهایی که بعد از تجربه آنها برای همیشه قسمتی از شخصیتمان تغییر میکند. ما در دنیای بازی، تصمیم گرفتهایم از این به بعد و در روزهای پایانی هر فصل بیاییم و از شاخصترین، بهیادماندنیترین و خاصترین تجربهای که از یک بازی در آن فصل داشتیم برایتان بگوییم و شما نیز از تجربه ناب فصل خود برای ما بگویید. این فصلنامه قرار بود در آخرین روز پاییز منتشر شود اما بهدلیل تغییراتی که هماکنون در سایت میبینید، آن را برای انتشار در امروز نگه داشتیم. در ادامه با بازیهای پاییزی من همراه ما شوید و ما را نیز در دنیای بازی خاص فصل خود غرق کنید. —————————————————————————————————————————————— همسفرِ تاریکی تارخ ترهنده اگر از من بپرسید بازی سال ۲۰۱۸ میلادی کدام بازی را انتخاب میکنی؟ میگویم Ashen؛ زیرا در سال ۲۰۱۸ میلادی هیچ عنوانی به اندازهی Ashen مرا شیفته و دلباختهی خود نکرد. پس اگر بازی فصل (پاییزم) را هم بخواهم انتخاب کنم، بدون شک آن بازی عنوانی نیست جز Ashen. بهشخص از زمانی که برای اولین بار در کنفرانس E3 مایکروسافت (حدود چهار سال پیش) چشمام به این بازی افتاد، علاقه خاصی به آن پیدا کردم و از آن موقع منتظر انتشار آن بودم. در نهایت، این بازی حدود یک ماه پیش برای اکسباکس وان و سرویس اشتراکی گیم پس منتشر شد و من که از قبل گیم پس داشتم در پوست خود نمیگنجیدم! بازی را شروع کردم و آن علاقهی خاص اولیهام تبدیل به شیفتگی و عشقی شد که مدتها در هیچ عنوانی آن را حس نکرده بودم. یک دنیای دستنخورده و بکر، ماجرایی کاملا نو و یک دنیای فانتزی دیگر که از قضا Folklore بسیار جذابی دارد. آرتاستایل بسیار خاص، گیمپلی فوقالعاده تروتمیز و متعادل، شخصیتپردازیهای ساده اما بهجا و دوستداشتنی، داستانی دیگر درباره نبرد خیر و شر اما در قالب یک اسطوره/ ادیسه/ افسانهای که در مرکز آن شما قرار دارید؛ مگر میشود عاشق چنین اثری نشد؟ در قالب یک بازی مستقل، Ashen از حیث کیفیت و کمیت گیمپلی انصافا دست کمی از عناوین AAAی که برای فلان جایزه و بهمان دستهبندی نامزد شدند، ندارد. اگر هیچ تصوری ندارید که Ashen چهجور عنوانی است، حسوحال ناب Journey را با دنیا و گیمپلی Dark Souls ترکیب کنید تا به جواب برسید. همه چیز در Ashen سرجای خود قرار دارد و با اینکه بازی بهطور واضح اثری تماما نوآورانه نیست و از آثار مختلفی الهام گرفته، اما پای تمامی عناصر موجود در خود، امضای خود را زده. دو هفتهای است که پاییز تمام شده و من نیز یک قدم دیگر تا پایان بازی فاصله دارم، اما Ashen از آن بازیهاست که حسوحال و تجربه آن تا ابد با من باقی میماند و امیدورام دوستان نیوزلندی در A44 این دنیای دوستداشتنی را رها نکنند و ما را بیشتر با ماجراها، خدایان و قدیسهایش آشنا کنند. —————————————————————————————————————————————— پاییز امسال علی فتحآبادی پاییز امسال، برعکس بهار و تابستاناش، برایم پر از بازی بود. هرچهقدر که در آن دو فصل درگیر کلاس و کار بودم و خستهتر از اینکه وقتی را صرف ویدیوگیم بکنم و تجربههای گیمیام بهزور به تعداد انگشتان یک دست میرسید، پاییز پر بود از وقتهای خالی و بیرمقیهای بیانتهایی که کلافهام کرد و طبیعتا بنده نیز برای رهایی از این وضع یا لااقل فراری کوتاه مدت، سادهترین راه را انتخاب کردم و خودم را در دریای شیرین بازیها غرق کردم. دوایی نبود بر روزمره فصلم، ولی اوقات کوتاه خوشی را برایم بهوجود آورد. تمامی آثاری که در این فصل تجربهکردم به نوبه خودشون عالی بودن و جزو بهترینهای سبک خویش و انتخاب بهترین تجربه از بینشان عملا کاری عبث و غیرممکن است. برای همین خیلی کوتاه برای تمامیشان سطری توضیح مینویسم و نظر و احساسی که نسبت به آنها دارم را وصف میکنم. Silent Hill: Downpour مدتها بود مشتاق تجربهاش بودم، بهترین و سایلنتهیلیترین «سایلنت هیل»، بعد از منحل شدن تیم سایلنت و عرضه نسخه چهارم. حیف که قدر دیده نشد و با منحل شدن استودیواش، دیگر تپه خاموشی از آنها ندیدیم. Horizon: Zero Dawn تیر شروعاش کردم و با کلی وقفه، اواسط مهر به انتها رسید. در زمان عرضه کمترین علاقهای بهش نداشتم، بازی کردناش هم اتفاقی بود، عنصر و ویژگی خاصی هم نداشت، ولی بهقدری در بهکارگیری صحیح داشتهها و کلیت خودش درست عمل کرده بود که حیرت زدهام کرد. اثری بس سرگرمکننده و خوش ساخت. طراحی دنیا و گیمپلی عالی و شدیدا در تمدد اعصاب و دمیدن آرامش به وجودیت آدمی موثر عمل میکند. Resident Evil 7: Biohazard بالاخره با کلی تاخیر بازیاش کردم. مدتها چشمانتظار تجربهاش بودم و بهغیر از نود دقیقه نهایی، به تمامی جواب صبر و هایپم را داد. هفتمین «شیطان مقیم» بهمعنای واقعی کلمه مشتی(!) بود. بیکرها و عمارتشان حسابی رعشه و استرس به جانم انداخت و اتمسفر و گیمپلی بازی قند در دلم آب کرد. جدا از پایانبندی متوسط که بهانهای بود برای ساخت نسخههای بعدی، شدیدا هفتمین RE بهدلم نشست و حالم را جا آورد. Assassins Creed: Origins فکرش را نمیکردم به فرقه اساسین برگردم. بعد از «درفش سیاه» که نسخه بسیار خوبی هم بود، با این سری خداحافظی مفصل کردم و تجربه و حتی دیدن تریلرهای نسخههای بعدیاش را به کل بایکوت کردم. چیزی برای از دست دادن نبود، تکرار مکرراتی چندین ساله و پیر در بستر و شهری جدید. ولی «ریشهها» کاری کرد کارستان، مصر باستاناش همانند جواهری درخشان، الماسی نیلگون در میان غاری غرق در تاریکی میدرخشد و وجود آدمی را محسور و شیفته خودش میکند. یوبیسافت لعنتی دوباره فریبم داد و بهلطف لوکیشن و طراحی عالی، باز من را به فرقه اساسین برگرداند. فریبی بس خوشایند که از یک جا به بعد، دیگر بهنظرم فریب نیامد و بازگشتی خوشایند به دنیای این سری بود. Return Of The Obra Dinn در یادداشتی که در پرونده نقد و بررسی این اثر نوشتم هم ذکر کردم، با اثری شگرف طرف هستید. با محصولی تماما نو و تازه که نمونهاش را هیچکجای دیگر، در هیچ مدیوم دیگری پیدا نمیکنید. محصولی که در شکلی بینظیر از پتانسیلها و شیوه روایت تعاملی بازیهای ویدیویی بهره میبرد و تجربهای یکتا و ماندگار را خلق میکند. Dishonored 2 یکساعت از بازی گذشت و تمامی خاطرات شیرین و محشری که با نسخه اول داشتم شروع کرد در ذهنم جولان دادند. متعجب بودم که چهطور آنهمه حس خوب از یادم رخت بسته بود و بهکل تجربه محشر نسخه پیشین را از یاد برده بودم. نسخه دوم، کاری کرد کارستان، هم نوستالژی و خاطرات نسخه قبلی را برایم زنده کرد، هم کلی ماجراجویی تازه را در اختیارم نهاد. واقعا کار سختی بود برای نسخه کامل اول، دنبالهای مناسب و درخور ساخت. امری که استودیو «آرکین» بهخوبی در انجاماش موفق شدند و تجربه مشتی نسخه پیشین را پلهای ارتقا دادند. —————————————————————————————————————————————— از اسطوره تا ادیسه علی ارکانی او را به القاب مختلفی صدا میزنند. عدهای به خاطر همراهی عقاب دست آموزش ایکاروس، نام «همراه با عقاب» را به وی میدهند. آنهایی که او را به خوبی نمیشناسند، تنها «میستیوس» خطابش میکنند. به چشم آنها او تنها یک مزدور است، یک جایزهبگیر خالی از شرافت که حق و باطل را «دراخما» برای او مشخص میکند. عدهای دیگر او را فرزند اسپارت مینامند، کسی که همواره برای شکوه و عظمت اسپارت تلاش کرده و مثل یک اسپارتی واقعی همواره به دنبال آتش جنگ بوده است. اگر نظر من را بخواهید، تمام این حرفها دروغ است. اینها یک کلاغ و چهل کلاغهای مردم بیکار در «آگورا» یا توصیفات کسانی است که برای سر این قهرمان جایزه تعیین میکنند. باور میکنید یا نه، من از دوستان نزدیک او بودم. از زمانی که به دلایلی نامعلوم در همان کودکی اسپارت را ترک کرد و قدم بر ساحل «کفالونیا» گذاشت، او را میشناختم. او دریاهای یونان را سوار بر «آدراستیا» در نوردید. این کشتی بیش از هرچیزی در جهان شبیه او بود. او هم مانند این الههی یونانی فرزند جنگ و عشق بود و هنگامی که برای اجرای عدالت قدم بر میداشت، هیچکس و هیچ چیز یارای مقابله با وی را نداشت. او با بادبانهای سرخ و پاروهای زرین آدراستیا در دریاها با دزدان دریایی مبارزه و کشتیهای جنگی سپاهیان دشمن را با تیرهای آتشین به جهنمی سوزان تبدیل میکرد. عدهای از دریانوردان که او را از نزدیک میشناختند ادعا میکنند این قهرمان حتی در سفرهای دریایی خود، شهر کهن آتلانتیس را هم پیدا کرده است. زمانی که قدم بر خشکی میگذاشت، یار و همراه همیشگی خود «فوبوس» را در کنار خود داشت. شاید باورتان نشود، اما وقتی سوار بر این اسب تیزپا میشد، باد هم به گرد پایش نمیرسید و واقعا تجلیکننده وحشت بود. برخی میگویند فوبوس اسبی خاکستری و پرسرعت بود، عدهای هم آن را اسبی کهر و پرقدرت مینامند. اما من فوبوس را از نزدیک دیدهام: اسبی تیزپا که بهجای یال شعلههای آتش بر گردنش روییده و بجای دم شرارههای آتش در پشتاش خودنمایی میکند، سمهای او مانند فولاد گداخته است و تنش همچون یک آتشفشان سیاه و سوزان! شاید فکر کنید که خیالاتی شدهام یا داستانی کودکانه از خود ساختهام، اما اگر حرف من را باور نمیکنید میتوانید از همراهاناش بپرسید. او در بزمها با پیر خردمند «آتن»، سقراط همکلام بود و به سؤالات بیپایان این دانشمند حراف جواب میداد. در سفرهای خود با پدر تاریخ، هرودوت آشنا شده بود و این مورخ نامی پس از آن هرگز جانب وی را ترک نکرد. او ملاقات کوتاهی هم با سقراط داشت و به این پزشک پرآوازه کمک کرد تا طاعون را در آتن درمان کند. اما مهمترین راز زندگی او، گذشتهاش است. اگر با این جنگجوی شجاع رو به رو شدید، هیچوقت راجع به گذشتهاش سؤال نپرسید! حتی افرادی مثل من که از نزدیکترین دوستان او بودند هم تمام اسرار گذشتهی او را نمیدانند. بگذارید برایتان اندکی از گذشتهاش بگویم. او از نسل «لئونیداس» بود، جنگجوی شجاع اسپارتی که تا آخرین نفس برای مبارزه با ارتش پارسیان ایستادگی کرد. حتما میگویید این را از کجا میدانم؟ حق دارید، زیرا شما خنجر او را ندیدهاید. خنجری که روزی بر نیزهی لئونیداس جا خوش کرده بود. این خنجر مهمترین راز این جنگجوی جوان است. میگویند این خنجر نیروهایی جادویی به ویمیبخشد و او را مثل «آرس» قدرتمند، همچون «هرمس» تیزپا، همچون «هادس» نامرئی، به سان «آرتمیس» تیزچشم و مانند صاعقهی «زئوس» مرگبار میکند! او با کمک همین خنجر به پادشاه مزدوران یونان تبدیل شد و پس از آن قهرمان گلادیاتورهای شیر دل را از پا درآورد تا «ارباب آرنا» لقب بگیرد. شاید باور نکنید، اما دشمنان او تنها جنگجویانی از جنس آدمیزاد نبودند. حتی هیولاهای کهن یونان هم در برابر قدرت این جنگجو و خنجر زریناش سر تعظیم فرود آوردند. میدانم با خود چه فکر میکنید: هیولاها، دریاها، مزدوران، گلادیاتورها، اسپارت، لئونیداس، اسب آتشین و آتلانتیس! حتما با خود میگویید یک داستان سرای حقه باز به تورتان خورده که به دنبال تیغ زدن جیب شماست. باور میکنید یا خیر، تمام آنچه گفتم حقیقت دارد. اصرار من تنها سوءظن شما را بیشتر میکند. شاید اگر خودتان او را از نزدیک ببینید، باورکنید. میتوانید او را در معبد زئوس در جزیره کرت یا آرامگاه آژاکس در آرگولیس بیابید، شاید هم در دل آتن! او زرهای سفید به تن دارد که روزی متعلق به «آشیل»، قهرمان جنگ تروآ بوده، شاید هم جوشن «تسئوس» را بر تن کرده و شمشیر نورانی «پرسئوس» را در دست گرفته باشد. با این حال مطمئن باشید با اولین نگاه او را خواهید شناخت. این فرزند اسپارت ماجراهایی را پشت سر گذاشته که داستانهای «ادیسه» هومر هم در برابر آن مانند لالایی کودکان است! —————————————————————————————————————————————— یک مستقل خاص کیوان نیک طبیعت پاییز امسال شاهد انتشار بازیهای نامدار متعددی بودیم که متأسفانه یا خوشبختانه اکثر آنها را نتوانستم تجربه کنم و در عوض بیشتر تمرکزم را روی عناوین مستقل گذاشتم. به طور اتفاقی، پس از تجربهی بازی خوب «امشب نه» (Not Tonight)، که بر پایهی ساز و کار «مدارک لطفاً» Papers Please شکل گرفته بود، عنوان بعدی خالق مدارک لطفاً را تجربه کردم، عنوانی که خیلی راحت میتوانم بگویم خاصترین تجربهی امسالم بود: «بازگشت کشتی اُبرا دین» Return of the Obra Dinn. این بازی آنقدر خاص و ویژه بود که وقتی دیدم جزو نامزدهای بازی سال نیست، ناراحت شدم (چهقدر بیمورد!). البته اُبرا دین توانست جایزه بهترین طراحی هنری را ببرد، که در این مورد هم واقعاً راه گریزی نبود. لوکاس پُپ (Lucas Pope) سازندهی این عنوان، که پیشتر تجربهی کار با استودیو پرآوازهی «ناتی داگ» Naughty Dog را داشته اما حوالی سال ۲۰۰۹ برای کار روی پروژههای مستقل خود از این استودیو جدا شد و دههی ۲۰۱۰ را، که میتوان آن را دههی شکوفایی بازیهای مستقل نامید، روی پروژههای مستقل خود کار کرد، پس از موفقیت بازی پیشین خود، یعنی عنوان تحسین شدهی «مدارک لطفاً»، توانست به طور مستقل پروژهی بزرگترش «بازگشت کشتی اُبرا دین» را به سرانجام برساند. این بازی واقعاً خوب است. شخصیت و هویت خاص خودش را دارد. همهی اجزایش با هم جور هستند. اینطور نیست که مثلاً بگوییم گرافیک شاخص یکبیتیاش خوب است و گیمپلی سختاش بد، یا فلان مرحلهاش خوب است و فلان مرحلهاش بد. اُبرا دین کلیتی منسجم است، کلیتی که میتوان آن را روح نامید. یک شخصیت دوست داشتنی، مثال آدمی کاریزماتیک اما فروتن که تنها در کلبهای وسط جنگل زندگی میکند. داستانش را در ذهن شما شکل میدهد. نیازی به کیفیت واقعگرایانهی بافتهای گرافیکی و سایهزنیهای خارقالعاده ندارد؛ خلاقانه است؛ دنیایاش را میتوان حس کرد و برای موفق شدن در آن باید خیلی بیش از آن حدی که برای گذران یک زندگی یکنواخت لازم است، فکر کرد. حاصل کار افتخار به این بازی و افتخار به قابلیتهای کارآگاهی خودتان است. اگر اکنون بخواهم لیستی از بازیهایی تهیه کنم که ظرفیت هنری رسانهی ویدئوگیم را واقعاً رو کردهاند، دو عنوان اخیر پُپ جزو ده تای اول من خواهند بود، و البته خود ایشان هم جزو هنرمندان شاخص این رسانه. —————————————————————————————————————————————— مشغلههای اعصاب خردکن! کاوه آرانیان در طول فصل پیش، تنها بازیهایی که مشغول انجام آن بودم DOTA 2 و World of Warcraft بودند. حدود دو سال بود که به WoW سر نزده بودم و بیشتر به دلیل تجربه کردن بسته الحاقی جدید بازی که Battle for Azeroth نام دارد به بازی برگشتم. این نسخه بازی ادامه نبرد بین دو قدرت بازی یعنی Alliance و Horde است. تغییرات خوبی در این نسخه بازی اعمال شده است و همانند نسخههای قبلی بازی کارهای متفاوتی برای سرگرم کردن همه گیمرها، چه علاقه به PvE یا PvP یا بقیه چیزها دارند، در نظر گرفته شده است. همچنین موسیقی این نسخه بازی بسیار خوب کار شده است. پچ جدید این نسخه که ۸.۱ است، ۱۱ دسامبر عرضه شد که بازی را بهبود بخشید. به شدت منتظر دیدن Raid و بقیه محتوای اضافی این پچ در دو هفته آینده هستم و امیدوارم که بتوانم آنها را با دوستان خود تجربه کنم. در تجربه بازی Dota 2 باید به پچ جدید این بازی نیز اشاره کنم که در آن تغییرات زیادی در نقشه بازی و آیتمهای آن صورت گرفته است. به دلیل مشغلههایی که در سه ماه اخیر داشتم، به اندازهای که میخواستم نتوانستم بازیهای مختلف را تجربه کنم. دوست داشتم تا Life is Strange 2 را تجربه کنم زیرا چیزهای خوبی در مورد داستان آن شنیدم و چند قطعه از موسیقیهای این بازی را بهصورت تصادفی شنیدم که مرا مثل همیشه بهوجد آورد. البته، باید اعتراف کنم که در طول این سه ماه روی گوشی همراهام مشغول بازی That Level Again بودم. این بازی ساده و در عین حال پیچیده و گاهی عصبانیکننده را به همه شما پیشنهاد میکنم زیرا باعث میشود خلاقیت خود را بالا ببرید. همچنین این سعادت (!) این را داشتم که در منزل یکی از دوستان بازی Far Cry 5 را تجربه کنم. بعد از حدود یک ساعت بازی کردن (که بسیار سریع گذشت) متوجه شدم که تغییر زیادی در سیستم گیم پلی مبارزه بازی بهوجود نیامده، ولی از لحاظ گرافیکی بازی تغییرات خوبی داشته است. همینطور مجبور شدم تا دستی به بخش Blackout بازی Black Ops 4 بزنم تا آن را محک بزنم و باید اعتراف کنم که زیاد از آن لذت نبردم. گرافیک بازی و طراحی هنری آن به خوبی نسخههای قبلی و حتی بهتر از آن بود؛ ولی مکانیکهای گیمپلی عجیبی وجود داشت که ظاهرا باید کمی روی آنها کار شود تا برای همه قابل قبول باشد. در کل تجربه گیم زیاد خوبی در این سه ماه اخیر نداشتم و امیدوارم که بتوانم در سه ماه زمستان بازیهای خوبی را تجربه کنم. در حال حاضر به شدت به دنبال تجربه یک کنسول دستی هستم و شاید یک کنسول تهیه کنم تا بازیهای قدیمی نینتندو و پلیاستیشن را روی آن تجربه کنم. —————————————————————————————————————————————— جواهری در خاطرات نوید غلامی سخت است که بخواهی تجربهی ۴ ماه بازی کردن را در ۵۰۰ کلمه بنویسی چون برخلاف بقیهی مدیومها مثل سینما یا موسیقی، بازی تو را بیشتر و عمیقتر در خود حل میکند و تا به خود بیایی میبینی که لحظهی به یادماندنی که فکر میکردی بار دیگر هم میبینی گذر کرده و تو میمانی و انبوه لحظههای خاص و تاثیرگذار که برایت اتفاق افتاده و نمیتوانی مانند یک فیلم آن را به عقب برگردانی یا مانند یک قظعهی موسیقی آن را پشت سر هم پخش کنی تا بارها و بارها از جلوی چشم و گوشت رد شود. این ذات بازی به عنوان رسانه است و مدت زمان زیاد تجربهی یک بازی در مقیاس با آثار دیگر هنری باعث میشود که اندک افرادی حاضر به تجربهی چندین و چند بارهی حتی عناوین محبوب خود شوند. خوشبختانه فرصتی دست داد تا بتوانم برای بار دوم Deadly Premonition را تجربه کنم؛ عنوانی که اولین بار در نشریهی دنیای بازی با آن آشنا شدم و با خواندن نقدی که آقای رسولی نگاشته بودند، عطشم برای تجربهی هر چه زودتر بازی تشنهتر شده بود. آن زمان برخلاف الان خبری از اینترنت پرسرعت و در دسترس همه نبود و بنابراین، ناگزیر به فروشندهی محصولات فرهنگی-هنری (همان سی دی فروش خودمان!) رو انداختم تا اگر نسخهای از بازی دستاش رسید مرا خبر کند. بالاخره پس از مدتی طولانی نسخهای ۶ دیسکی از بازی به دستم رسید و در اولین دقایق تجربهام متوجه شدم که بازی چه جواهری است! عنوانی که تمام زورش را روز یک ویژگی که همانا داستانش باشد، میگذارد و از تمام جنبههای دیگر، در بهترین حالت، غافل میشود و برای مخاطب خاص خودش پر از ارجاعات مختلف به رمانهای پلیسی و جنایی است. این را بگذارید کنار دیدن چند ده بارهی فیلم کرهای Memories of Murder که از قضا اتمسفر حاکم بر آن بسیار شبیه DP است تا معجونی فیلافکن برای طرفداران دوآتشهی کارهای پلیسی بهدست آورید. عنوان دیگری که در این مدت مرا بسیار به خود مشغول کرد دارک سولز ۳ بود که برخلاف علاقه ی شدیدم به دنیای آن و تمامکردن چندبارهی شمارههای قبلی به طرز عجیبی موفق به تجربهی آن نشده بودم که این مهم حاصل شد و فعلا مشغول بستههای االحاقی آن هستم و ۴۰ ساعتی تقریبا در دنیای آن وقت گذراندم. اما لحظاتی که در این مدت ۴ ماهه بیشترین خاطرات را برایم ساختند، تجربهی غرق شدن در جهان پرسونا ۵ بود. هرچهقدر در دنیای واقعی از مدرسه و کار بیزار بودم و هستم، در پرسونا همانقدر درسخوان و زحمتکشم(!) و بزرگترین حسرتی که دارم این است که چرا وقت بیشتری پیدا نمیکنم تا در قامت دزدان فانتوم دل به دنیای انیمهبار و خوش پرسونا بزنم. تجربهی پرسونا ۵ و سپس گفتگوهایی که با دوست خوبم علی فتح آبادی دربارهی بازی و کلا فرهنگ شرق و فیلم و بازیهایشان داشتم از هایلایتهای این چهارماه به حساب میآیند و از دل این گفتگوها ایدههای جالبی شکل گرفته که منبع الهام نوشتههایی است که به زودی شاهدشان خواهید بود. امیدوارم ۳ ماه آینده بیشتر وقت همهی ما به بازی کردن و یادگرفتن از بازیها بگذرد و در فصلنامهی بعدی از به ثمر نشستن برنامههای آینده دنیای بازی سخن بگوییم. —————————————————————————————————————————————— مستقلهای دندانشکن میلاد طاهرنژاد هر پاییز را میتوان نقطهی عطف گیمی سال، در صنعت بازی دانست. با نزدیک شدن به تعطیلات سال نوی میلادی، بسیاری از ناشران عرضهی بازی بزرگ خود را در این بازه در نظر میگیرند و البته بین رسانه و جامعهی مخاطبان، تب و تاب انتخاب بهترین بازی سال وجود دارد. فراتر از کلیشهی پاییز امسال که آیا ماجرای رستگاری آرتور مرگان در «سرخپوست مرده» اثر بهتری را برای صنعت به ارمغان آورده است یا سفر ادیسهوار کریتوس و پسرش به بلندیهای سرزمین شمالی در «خدای جنگ»، اتفاقات مهم دیگری هم در ماههای اخیر روی دادند که شایستهی توجه بیشتری هستند. یکی از این اتفاقات را باید انتشار «میوتنت سال صفر» Mutant Year Zero دانست. فرصت این را داشتم تا در بررسی بازی، کوتاه به ارزش این دست از آثار اشاره کنم؛ ولی حقیقتا با توجه به ماهیت نقد، حق مطلب ادا نشد و یادداشتی جانبی را میطلبید. بیایید فلشبکی به اوت ۲۰۱۴ داشته باشیم. گیمزکام چهار سال پیش که «هلبلید» Hellblade با تعریف جدیدی در بازیسازی معرفی شد: «بازی مستقل تریپل اِی» Independent AAA Game. شاید نه اصحاب رسانه و نه مخاطبان، شناخت درستی از این عبارت نداشتند؛ اما نینجا تئوری سعی در روشنسازی قضیه داشت. توضیحاتی که هدف تیم ساخت را خلق یک بازی با تمام ویژگیها و ارزشهای تولید یک AAA در بازار معرفی میکرد، اما با آزادی عمل و خلاقیتی که آفرینش یک ایندی وجود دارد. کلماتی که تا انتشار بازی چندان ملموس نبودند، ولی سال گذشته و با تجربهی «پیشکش سنوئا» رنگ حقیقت به خود گرفتند. تجربهای کوچک اما متمرکز که به زیبایی داستانسرایی و هنر را با ساختاری مشابه بازیهای AAA در هم تنید. شخصیتپردازی عمیق در دنیایی پیچیده با ایدههایی متفاوت که نتیجهای ساختارشکن را پدید آوردند. آن قدر متفاوت که چند ژانر با هم ترکیب شده بود و احتمالا هیچ ناشری حاضر به پشتیبانی چند میلیون دلاری از آن نشد. دلیلی که شاید سونی را هم پس زد (به یاد بیاورید که بازی در ابتدا قرار بود انحصاری باشد) و دلیلی که باعث شد که بازی تا همین اواخر و قبل از خرید توسط مایکروسافت تنها به شکل دیجیتالی منتشر شود. شرایطی که به جز وجود ناشر، تقریبا برای میوتنت هم صدق میکند و برآیند، اثری متفاوت و قابل احترام است. قابل احترام از این حیث که سازنده ترند این روزها در قالب بتل رویال و بقا را زیر پا گذاشته و همچنان به ارزشهای تعاملی صنعت وفادار است و بازی را نه به چشم سرگرمی و بازیسازی را نه به چشم صنعت پولساز؛ بلکه بازی ویدیویی را به عنوان هنر و خود را در جای یک هنرمند میبیند. شرایطی که امسال برای نسخهی سوم «پیروان تاریکی» (Darksiders 3) هم وجود داشت و واقعا حیف است که چنین عناوینی روزی برای بیلطفی رسانه و مخاطب از صنعت حذف شوند. همانقدر که حضور قشر متسوط در جامعه حیاتی است، بازیهایی با بودجه محدود و مقیاس متوسط هم برای هنر هشتم حائز اهمیت هستند. انتشار بازیهای AA اتفاقات خوبی را رقم میزند که گاها زشتیهای صنعت را از یادمان میبرند تا قضایایی چون کرانچ در راکاستار و اجبار کارمندان به صد ساعت کار هفتگی، بدرفتاری با کارمندان خانم در تلتیل، رسواییهای اخلاقی در کوانتیک دریم و… را بپوشانند! نویسنده دنیای بازی وبسایت خبری تحلیلی دنیای بازی مقالات بازی 1 دیدگاه ثبت شده است دیدگاهتان را بنویسید لغو پاسخبرای ارسال دیدگاه باید وارد شوید خسته نباشید دوستان. برای دومین بار رد دد و بازی کردم و خیلی از چیزایی که قبلا نتونستم تجربه شون کنم تو این دور تونستم بهشون سرک بکشم و اما راستشو بخوام بگم همچنان لذت و خاطره نسخه ی قبلی خیلی دلچسبتر و وسترن تر بود برام اصلا و ابدا نمیخوام ارزش این نسخه رو با این همه ریزه کاریها و طراحیهای کم نقصش زیر سوال ببرم ولی لذتی که از رد دد قبلی بردم بیشتر بود من تمام این سالها فیلمهای وسترن دیدم و کاملا میدونم چه چیزی واسه این بازی و این فیلمها نیاز هست که احساس میکنم رد دد دو با اینکه بهترین بازیه سالمم هست از اصل خودش یه مقدار دور میشه بیشتر به سمت فضای حال حاضر سوق پیدا میکنه درسته همه چیز در بهترین حالت هست بغیر از چندتا نکته ی بد تو داستان و یه سری اضافات مثل، اسپویلللللللللل!!!!! . . . . . مراحلی که تو جزیره که بنظرم شبیه یه وصل ناجور به این نسخه زده شده بود و نبودش هیچ لطمه ی وارد نمیکرد. پایان اسپویلللللللللل!!! اما بازم از همه ی بازیهای امسال که تجربه شون کردم واسم ارزشمندتر بود ولی نسخه ی اول با اون پایان بندیه بی نظیرش و حفظ اصالت این ژانر واسم به یادماندنی تر بود. ممنون از همه ی دوستان ۵۱ پاسخ
خسته نباشید دوستان. برای دومین بار رد دد و بازی کردم و خیلی از چیزایی که قبلا نتونستم تجربه شون کنم تو این دور تونستم بهشون سرک بکشم و اما راستشو بخوام بگم همچنان لذت و خاطره نسخه ی قبلی خیلی دلچسبتر و وسترن تر بود برام اصلا و ابدا نمیخوام ارزش این نسخه رو با این همه ریزه کاریها و طراحیهای کم نقصش زیر سوال ببرم ولی لذتی که از رد دد قبلی بردم بیشتر بود من تمام این سالها فیلمهای وسترن دیدم و کاملا میدونم چه چیزی واسه این بازی و این فیلمها نیاز هست که احساس میکنم رد دد دو با اینکه بهترین بازیه سالمم هست از اصل خودش یه مقدار دور میشه بیشتر به سمت فضای حال حاضر سوق پیدا میکنه درسته همه چیز در بهترین حالت هست بغیر از چندتا نکته ی بد تو داستان و یه سری اضافات مثل، اسپویلللللللللل!!!!! . . . . . مراحلی که تو جزیره که بنظرم شبیه یه وصل ناجور به این نسخه زده شده بود و نبودش هیچ لطمه ی وارد نمیکرد. پایان اسپویلللللللللل!!! اما بازم از همه ی بازیهای امسال که تجربه شون کردم واسم ارزشمندتر بود ولی نسخه ی اول با اون پایان بندیه بی نظیرش و حفظ اصالت این ژانر واسم به یادماندنی تر بود. ممنون از همه ی دوستان ۵۱ پاسخ