خانه » مسابقات بازی بررسی داستان بازی “آخرین ما”; در آغوشام زنده بمان… × توسط رضا حاجمحمدی در ۱۳۹۲/۰۴/۱۱ , 15:23:50 97 هشدار: این مقاله اتفاقات داستانی بازی “آخرینما” را به طور کامل فاش میکند. پیشنهاد میشود که اگر بازی را تمام نکردهاید, از خواندن متن و اینفوگرافیکها پهریز کنید! من هم همانند بسیاری دیگر با دیدن آن نمایش گیمپلی آخرینما در همایش E3 2012 به وجد آمدم و از همان موقع به موفقیت این عنوان ایمان داشتم. اما به این موضوع هم اعتقاد داشتم که آخرینما هرکاری کند باز آنچارتدی دیگر با چاشنی زامبی و آخرالزمان است. تصور میکردم ناتیداگ قصد دارد تا همان سکانسهای سینمایی آنچارتدیاش را در پایان دنیا هم امتحان کند. هرچقدر با خودم کلنجار میرفتم که “نه بابا, این یه IP جدیده” اما باز هم آن سکانسهای بینظیر (تکرار میکنم بینظیر!) آنچارتدی, اینک در قالبی آخرالزمانی و با نقش اصلی جوئل و اِلی ذهنم را به خود مشغول میکرد. این افکار و رویاپردازیها ادامه داشت تا وقتی که کنترل شخصیتهای آخرینما را بدست گرفتم و ناگهان جا خوردم. این بازی علاوهبر اینکه آنچارتد نیست; بلکه راه خودش را میرود و از لحاظ تجربهی نابی که ارائه میکند, بالاتر از تمامی آنچارتدها قرار میگیرد. از گیمپلیاش بگویم که تنها در یک جمله میتوان آن را شاهکار سینمایی ژانر وحشتبقا و مخفیکاری دانست. از گرافیک هنریاش بگویم که حس دنیای دستوپیایی خود را به بازیکننده منتقل میکند و از موسیقیاش بگویم که خون را در رگهایتان منجمد میکند. اما بدون تردید, هیچکدام از اینها به اندازهی قصهی سفر جوئل و اِلی در خیابانهای آخرالزمان شما را شگفتزده نخواهد کرد. در سایت دنیای بازی به اندازهی کافی در مورد گیمپلی و اجزای دیگر آخرینما در قالب نقد دوست خوبم سعید زعفرانی و همچنین نقد نگارنده صحبت شده است. بنابراین در این مقاله قصد دارم تنها داستان جذاب آخرینما, همراه با تکتک سکانسهای آن را بررسی کنم. از روایت درگیرانهاش گرفته تا شخصیتپردازیهای عالی کاراکترهایش; چیزی که ناتیداگ در آن استاد است. داستان, داستان جوئل و اِلی است. دو بازماندهی آخرالزمانی که به وسیلهی ویروس قارچی به نام کوردیسپس(Cordyceps) دنیا را به خاموشی و سکوت کشانده است. بیست سال از آن شب تاریک گذشته است و ما اکنون شاهد مردمان پایان دنیا هستیم; شاهد سقوط بشریت و دنیایی سیاه. اما تمام اینها برای آغاز کار است و در حقیقت مفهوم قصهی آخرینما خیلی فراتر از این کلیشههای داستانهای پساآخرالزمانی است. آخرینما, داستان انسانهای آخرالزمان را روایت میکند. داستان ساده و در عین حال پیچیدهی ارتباطشان; داستان درد ,رنج و عذاب را. و در مقابل داستان امید, نور و عشق را. آغاز کار و شکل دادن یک دنیای آخرالزمانی آسان است, اما مهم این است که حس و حال مردمان آن را بزرگ کرده و خاطرات سیاهشان را روایت کنیم. اینک وقتی به چنین معقولهای فکر کنیم, متوجه میشویم که تنها تعداد انگشتشماری از داستانهایی با محوریت پایان دنیا وجود دارند که در نمایش انسانها و مصیبتهای آخرالزمان موفق بودهاند. اکنون اگر بازهی دید خود را تنها به رسانهی بازی محدود کنیم, به عناوین بسیار کمتری برمیخوریم که از تعداد انگشتهای یک دست هم فراتر نمیروند. اما خوشبختانه یکی از این عناوین و از قضا بهترین آنها, همین آخرینما است. در آخرینما نه تنها قصه, بلکه تمام عناصر آن بوی ناامیدی و آخرالزمان میدهند و این نکتهای است که آن را تا این حد موفق و کامل ساخته است. روایت داستان آخرینما به چهار بخش جداگانه تقسیم شده است که هرکدام یک فصل را پوشش میدهند. در نگاه اول خط داستانی بازی بسیار کلیشهای به نظر میرسد. مردی مسئولیت محافظت از دختر نوجوانی که در مقابل ویروس مقاوم است و میتواند تبدیل به نجاتدهندهی نسل بشر شود را بر عهده میگیرید و این دو سفر دور و درازی را در برابر مصیبتها و خطرات آخرالزمان آغاز میکنند. خیلی آشنا به نظر میرسد؟ در حقیقت هم همینگونه است. اما ناتیداگ تنها قصد داشته تا با استفاده از این طراحی و محتوای ابتدایی داستان, روند شخصیتپردازی فوقالعاده شخصیتها را به رخ بکشد. عنصری که روایت چنین قصهای را زیبا و حتی منحصربهفرد میکند. هر چقدر بخشهای مختلف آخرینما عالی هستند, کاراکترهای آن یک سر و گردن بالاتر میایستند و کاری میکنند تا این اثر را “یک بازی زامبی محور دیگر” ندانیم. سرآغاز اولین چیزی که با شروع رسمی بازی نظر من را به خود جلب کرد, صفحهی بارگذاری بود! آن گَردهای قارچ کوردیسپس که در هوا میپیچند, تم زیبایی را به وجود آوردهاند و مهمتر اینکه همین صحنه بعدها در جریان بازی هم تاثیرگذار است. بعد از این, صحنهای دوستداشتنی از جوئل و دختر کوچولواش سارا قبل از وقوع آخرالزمان را میبینیم. ناتیداگ به زیبایی و توجهی فراوان به جزییاتی همچون موضوع تولد و هدیهی سارا برای جوئل, چند دقیقهای را صرف شخصیتپردازی و نشان دادن زندگی و ارتباط خوب جوئل با دخترش میکند. ایقدر آنها به خوبی این میانپردهی آغازین و البته کوتاه را طراحی کردهاند که به سرعت عاشق سارا میشوید و به رابطهی عالی او با پدرش هم پی میبرید. در اولین سکانس از آغاز رسمی بازی, شما کنترل سارا را بدست میگیرید. در اینجا باید به صداپیشگی و صدالبته انیمیشن پرجزییات او دقت کنید تا به اوج ظرافت کار ناتیداگ پی ببرید. ترس در صدا و نحوهی راه رفتن سارا, پس از هربار صدا زدن پدرش و نشنیدن جوابی به شکلی طبیعی در رفتار او موج میزند. بدون تردید, ناتیداگ برای آغاز کار با قرار دادن کنترل یک دختربچهی بیدفاع در وسط این هرج و مرج و شلوغی انتخاب فوقالعادهای کرده. و از این راه حس بودن در چنین موقعیتی را به بهترین شکل ممکن به مخاطب منتقل میکند. فصل افتتاحیهی آخرینما از جمله آغازهایی است که از همان ابتدا مخاطب را در بازی حل میکند. همهچیز دست به دست هم دادهاند تا حس ترس از وقوع چنین فاجعهای به بازیکننده منتقل شود; اتومبیلهای پلیس آژیرکشان از سویی به سوی دیگر میروند; انفجارهایی در دوردست به وقوع میپیوندد; مردم با عجلهای استرسزا در حال جمع کردن کولهپشتیهایشان هستند. همه در یک کلام ترسیدهاند و حرکات تمام شخصیتها این حس را به واقعیترین شکل ممکن نشان میدهد. مردم در خیابانها میدوند. زامبیها از هر سو به دنبال گرفتن آنها هستند. اتومبیلها با هم تصادف میکنند. با اینکه بارها این صحنهها را دیدهایم, اما حس حضور در ثانیههای ابتدایی وقوع آخرالزمان, درحالی که دختر معصوم خود را در آغوش گرفتهای و ناامیدانه میدوی, غیر قابل وصف است. دختر زیبا و معصومی که به نظر میرسد تنها داشتهی جوئل است و این داشته باید در این شب از او گرفته شود. با اینکه قبل از مرگ سارا, انتظار مرگ او را داشتم, اما هیچگاه فکر نمیکردم که او در شبی که زامبیها هه جا را برای خود کردهاند, توسط یک سرباز کشته شود. سکانسی که فریاد میزند چه چیزی در انتظار دنیا است. دختری با موهای قرمز فصل تابستان بیست سال بعد از مرگ سارا آغاز میشود. جوئل در منطقهی قرنطینهی بوستون که توسط ارتش رهبری میشود, زندگی میکند. بخش اولیهی این فصل, در کنار اینکه قصد آموزش مکانیکهای گیمپلی را دارد, ساختار دنیای پساآخرالزمانی بازی را هم با دیالوگهایی که بین شخصیتها رد و بدل میشود و با استفاده از داستانسرایی بصری پایهریزی میکند. همینجاست که با دو ضدقهرمان بازی یعنی جوئل و تس آشنا میشویم. کسانی که برای زنده ماندن هرکاری میکنند و به نظر میرسد که به قاچاق اسلحه و چیزهای دیگر به داخل و بیرون منطقهی قرنطینه مشغول هستند. جوئل یک قهرمان نیست. با اینکه آدمهایی که او میکشد, همه آدمهای بد و مسلح هستند و این میتواند کارهای او را توجیح کند. اما به محض اینکه به “رابرت” میرسیم. دیگر هیچ تردیدی نیست که جوئل آدم خوبی نیست. در حقیقت “خوب” در این دنیای کثیف و سیاه وجود ندارد. او برای پیدا کردن جای اسلحهها, دست رابرت را قبل از اینکه تس او را بکشد, با اعتماد به نفس کامل و بیرحمی میشکند. و این میتواند نشانهای باشد از ماجراهایی که او را از آن پدر به چنین انسانی بدل کرده است. بعد از اینکه جوئل و تس متوجه میشوند که رابرت سلاحهایشان را به گروه Fireflies فروخته است. آنها مجبور میشوند تا با “مارلین” (رهبر گروه Fireflies ) قراری بگذارند که تا در عوض محافظت و انتقال فردی به صورت مخفیانه به بیرون از منطقهی قرنطینهی بوستون, سلاحهای خود را پس بگیرند. این قسمت از بازی شخصیتهای ما را در مقابل مبتلاشدگان (زامبیها) قرار داده و نشان میدهد که دنیا تبدیل به چه دشمنی برای انسان شده است. در محل قرار با افراد گروه Fireflies ما متوجه میشویم که تمامی آنها توسط ارتش کشته شدهاند. و البته تس هم در طی درگیری با زامبیها, به ویروس مبتلا شده است. یک روز خیلی بد برای جوئل که سعی میکرد هرچه زودتر اِلی را تحویل دهد و به خانه بازگردد. درست از همینجاست که سفر غیرمنتظرهی حوئل و اِلی آغاز میشود. جوئل باید خودش را به برادرش “تامی” برساند; کسی که روزی عضوی از گروه Fireflies بوده و شاید محل استقرار آنها را بداند. استعداد عالی ناتیداگ در روند شخصیتپردازیهای فوقالعادهاش به علاوهی هنرنمایی بازیگران در این سکانس موج میزند. تس با بیمیلی جای زخماش را نشان میدهد و تصمیم میگیرد که همانجا بماند. زیرا او در نهایت محکوم به مرگ است و حداقل با این کار از تبدیل شدن خود به یکی از آن هیولاها جلوگیری میکند. با اینکه از گذشتهی جوئل و تس چیز زیادی نمیدانیم. اما مطمعنا ارتباط عاطفیای بین آنها بوده است. اما هر دو در بیست سال گذشته با مرگ اخت گرفتهاند و میدانند به ناچار این رابطهی عاطفی اینجا به کار نمیآید. جوئل با اینکه در دلاش آشوب است, بیهیچ نمایش احساس متقابلی آنجا را همراه با اِلی ترک میکند. شاید در نگاه اول به نظر برسد که هیچ رابطهی احساسیای بین آنها نیست, اما چندی بعد وقتی اِلی قصد صحبت در مورد مرگ تس را دارد. جوئل با لحنی که انگار دوست دارد این رنج و درد دوباره را به سرعت فراموش کند, حرف اِلی را قطع میکند. در حقیقت در لحظات زیادی در طول بازی, اِلی قصد حرف زدن در مورد تس را دارد, اما جوئل هربار مانع میشود. این خصوصیت جوئل که اجازه نمیدهد کسی وارد زندگیاش شود, بخش مهمی از شخصیت او را شکل داده است. و همین خصوصیت اوست که باعث می شود در لحظات پایانی بازی چنان تصمیمی را بگیرد. بالاخره بعد از کمی مخفیکاری با سربازان مسلح, جوئل و اِلی از شهر بیرون میآیند. و از آنجا به سوی شهر لینکلن به حرکت در میآیند. از اینجا به بعد بازی آزادی بیشتری به بازیکننده میدهد. با کنار رفتن تس, داستان تنها بر روی اِلی و جوئل و رابطه و پردازش شخصیتیاشان تمرکز میکند. این در حالی است که به سرعت شخصیت “بیل” معرفی میشود. یکی از دوستهای قدیمی جوئل که به دلایل نامعلومی به او بدهکار است. طی دقایق اولیهای که با او همراه هستیم, متوجه میشویم که شرایط آخرالزمان بدجوری به او سخت گرفته, به طوری که بارها جوئل را به خاطر محافظت از اِلی و مسائلی همچون دوستداشتن سرزنش میکند. بیل با سکانس هیجانانگیزی معرفی میشود و ناتیداگ در همان مدت محدود, او را به خوبی پردازش میکند. به شکلی که بیل و طرز فکرش با اینکه با هدف جوئل مغایرت دارد, اما برای مخاطب قابل درک میشود. میانپردهای که جوئل و اِلی را داخل اتومبیل به نمایش میگذارد, خیلی جذاب و هیجانانگیز است. در ابتدا شاهد شوخی اِلی با جوئل در رابطه با آن کمیکبوکها هستیم و در نهایت هم سادگی اِلی و تجربه و هوش جوئل در ورود به شهر “پیتسبرگ” میخکوبمان میکند. مردی که به ظاهر مجروح است به آنها نزدیک شده و برای کمک التماس میکند. اولین عکسالعمل اِلی به این صحنه با هدف کمک کردن به آن مرد نمایان میشود. اما جوئل که ریشی در آخرالزمان و نیرنگ مردمان آن سفید کرده است, بهتر میداند. بنابراین با سرعت به طرف مرد به ظاهر زخمی که از قضا راهزن است, میراند. بعد از کشته شدن تمامی راهزنها یا به قول شخصیتهای آخرینما “شکارچیان”. دیالوگ کوتاهی بین اِلی و جوئل رد و بدل میشود; جوئل با گفتن جملهی “در هر دو طرف بودهام” فاش میکند که روزی یکی از این شکارچیها بوده و برای غذا آدم شکار میکرده است. همین جملهی کوتاه بیش از پیش جوئل را به عنوان یک بازماندهی خاکستری به بازیکننده معرفی میکند, نه یک قهرمان. در داخل هتل, جوئل به طور ناگهانی توسط راهزنی مورد حمله قرار میگیرد و راهزن سعی در غرق کردن او دارد. یک سکانس ناامیدانه که همه چیز به ضرر جوئل جلو میرود. اما ناگهان اِلی از راه میرسد و جوئل را نجات میدهد. اما نه با یک تکه آجر بلکه با شلیک گلوله! اِلی که بعد از کشتن اولین انسان عمرش در شوک به سر میبرد, توسط جوئل سرزنش میشود که چرا کاری که او گفته بود انجام نداده. در ضمن او قصد تشکر کردن از اِلی را هم ندارد. زیرا مطمئنا قدرانی از اِلی به خاطر نجاتاش رابطهی عاطفی آن را قویتر خواهد کرد. و از آنجایی که جوئل دنیای آخرالزمان را مقابل احساس و عشق میداند, از این کار سر باز میزند. اما طولی نمیکشد که بیرون از هتل آنها سلاحی را پیدا میکنند و شاهد اولین نشانههای جذب شدن جوئل به اِلی هستیم. جوئل سلاح را به اِلی داده تا او را از راه دور پشتیبانی کند. با اینکه او به خاطر صحنهی چند لحظهی قبل از اِلی به طور زبانی تشکر نکرده بود, اما با این حرکت از کمک اِلی قدردانی میکند. بعد از کشته شدن شکارچیان , جوئل به اِلی یک هفت تیر میدهد. اما نه فقط برای محافظت از خود, بلکه به عنوان نمادی از اعتماد و احترام. ادامهی حضور بازماندگان ما در شهر پیتسبرگ به کشتن تعدای از شکارچیان و فرار از دست یک تانک خلاصه میشود. در حین فرار, ما با شخصیتهای جدیدی آشنا میشویم: هنری و سم. سم کمی سرد و خشک ظاهر میشود, هرچند که دست و پنجه نرم کردن پسری در سن و سال او در چنین دنیایی که مملو از حون و مرگ است, حالت او را توجیح میکند. اما با این حال او بعد از سارا و اِلی هیچ امتیازی از کودک بودناش کسب نمیکند. از سویی دیگر, هنری دوستداشتنیتر و بهتر معرفی میشود. در نهایت با اینکه, این فصل با مرگ سم و هنری به پایان میرسد, اما در همین مدت کوتاه ناتیداگ اتفاقات و سناریوهای زیادی برای آنها نوشته است, تا مرگشان مصنوعی جلوه نکند. البته در این بین بیانصافی است که به آن میانپردهی پایانی فصل تابستان اشاره نکنیم. اِلی برخلاف شخصیت سخت جوئل به خوبی با سم گرم گرفته و حداقل در این سکوت مطلق همزبانی نزدیک به افکار خود پیدا کرده است, همه چیز خوب پیش میرود که متوجه میشویم, سم به ویروس مبتلا شده است. باری دیگر, یکی از دوستان اِلی قربانی ویروس میشود. و دلیل دیگری که ثابت میکند که دل بستن در این دنیا زودگذر است. از سویی دیگر, هنری با دیدن حال و روز سم به هم میریزد, و به سرعت قد خم کرده و خودکشی میکند. با چنین سناریوی قدرتمندی فصل تابستان به پایان میرسد و باری دیگر بازماندگان ما تنها میشوند. خشخش برگهای خشک زندگی فصل پاییز با نمایی از جنگلهای خشک و هوایی بارانی آغاز میشود و به سرعت ما را به یاد مرگ سرد و ترسناک سم و هنری میاندازد. اما در این بین از تغییر لباس جوئل و اِلی هم نباید گذشت. با این که ناتیداگ حتما مجبور به توجه به چنین جزییاتی نبوده, اما این تصمیم عاِلی آنها در هرچه واقعگرایانهتر کردن اتمسفر بازی تاثیر بسیاری میگذارد. فصل پاییز در منطقهی “وایومینگ” جریان دارد که زیاد از محل استقرار تامی دور نیست. ناتیداگ به زیبایی با استفاده از تمرکز بر روی آرامش و گشت و گذار در محیط و دوری از اکشن تا رسیدن به هدف, کاری میکند تا ذهن بازیکننده را از اتفاقات درام چند دقیقهی قبل پاک کند و او را آماده به مصاف با رویدادهای بعدی بفرستد. بالاخره به تامی میرسیم. او همراه با همسرش و گروهی از خانوادههای دیگر در کنار یک نیروگاه برقآبی زندگی میکنند و به نظر میرسد که در کنار تمامی این سیاهیها, در حال تشکیل تمدن کوچکی هستند. میانپردهی صحبتهای جوئل و تامی با حملهی گروهی از شکارچیها به شهر قطع میشود. بعد از نبرد با شکارچیان متوجه میشویم که اِلی هم با برداشتن یک اسب, تنها از شهر گریخته است. بعد از کمی اسبسواری در میان درختان پاییزی, در حاِلی که موسیقی بینظیری هم در پسزمینهی داستان, حس و حاِلی غمناک بهمان میدهد, جوئل اِلی را در خانهای دور افتاده پیدا میکند. در اینجا شاهد یکی از بهترین میانپردههای بازی هستیم. جایی که ارتباط احساسی بین جوئل و اِلی به سطح بالاتری وارد میشود. همه میدانیم که ناتیداگ همواره در رشد شخصیتهایش فوقالعاده عمل میکند, اما کارشان در طول بازی و مخصوصا در این سکانس یک سر و گردن بالاتر از تمامی عناوین دیگرشان میایستند. اِلی به زیبایی احساساش به جوئل را بیان میکند. او میگوید که جوئل تنها کسی بوده که یا نمُرده یا او را ترک نکرده است. از سویی دیگر جوئل هم با شنیدن این جملات, کمکم در حال جذب شدن به اِلی است و آن را میتوانید در انیمیشن عاِلی چشمهایش ببینید. اما در ابراز آن مقاومت میکند. از اینجا به بعد رابطهی آنها قویتر و قویتر میشود. جوئل به جای اینکه اِلی را به تامی بسپارد, خود او را برای یافتن محل احتماِلی گروه Fireflies به دانشگاه کولورادو میبرد. تمام محیط دانشگاه حس و حاِلی غریب و ناامیدانه دارد. در حاِلی که زمین با برگ قرمز درختان سرخ شده و بادی پاییزی درختان را به آرامی تکان میدهد, خبری از هیچکس نیست. محیطی که قصد دارد آرامآرام این سوال را در ذهن شخصیتها و بازیکننده ایجاد کند که چه بلایی بر سر گروه Fireflies آمده است. آیا آنها اینجا را ترک کردهاند, مردهاند یا اتفاقی بدتر افتاده است. کمی جلوتر بازماندگان ما متوجه میشوند که اعضای Fireflies به بیمارستانی در شهر “سالت لیک سیتی” نقل مکان کردهاند. این در حاِلی است که ناگهان گروهی از شکارچیان وارد دانشگاه میشوند. تیراندازی و فرار از دست شکارچیان سناریوی دردناکی را برای جوئل رقم میزند. جوئل در حین فرار, از لبهی بلندیای سقوط کرده و میلهای آهنی وارد پهلوی او میشود. هیچچیز بدتر از نمیشد. زخمی شدن جوئل از همان سناریوهایی است که با قدرت روند شخصیتپردازی اِلی را به اوج میبرد. در حاِلی که زخم جوئل به سرعت او را ناتوان میکند. این اِلی است که مجبور میشود یک قدم جلوتر بایستد و علاوهبر خود از جوئل هم مراقبت کند. با اینکه این بخش از گیمپلی بسیار ساده است اما نقش بسیار بزرگ و مهمی را در رشد شخصیتها و رابطهاشان ایفا میکند. در این بین باید به آن چند شکارچی پایانی هم اشاره کرد. در حاِلی که هیچکاری از بازوان ناتوان جوئل بر نمیآید, اِلی هرطور که شده آنها را از میان برمیدارد و این میتواند نشان از رشد تجربهی اِلی در طول سفرشان داشته باشد. اما درنهایت, فصل پاییز با شوکی ناگهانی به پایان میرسد. جوئل از هوش رفته و به نظر میرسد که مُرده است. شکار یا شکارچی… بخش زمستان بلافاصله طوری آغاز میشود که ما خود را در نقش اِلی میبینیم. بعد از مرگ جوئل در فصل قبل, این موضوع شک و شبهاتی را در ذهن بازیکننده به وجود میآورد که چه بلایی بر سر جوئل آمده است; آیا او به همین سادگی مرده است و ما باید ادامهی سفرشان را در قالب اِلی تجربه کنیم؟! بازهم ناتیداگ برای آرام کردن ریتم و تنش حاصل از فصل قبل, سناریوی کوچک شکاری را ترتیب داده است. شکاری که ما را در نهایت با شخصیت دیوید آشنا میکند. دیوید آدم خوبی به نظر میرسد. بعد از مرگ تمامی همراهان اِلی و همچنین برخورد با انسانهایی که برای بقا انسان شکار میکنند. وجود انسانی که شبیه به مردمان سیاه آخرالزمان نیست, برای اِلی عاِلی به نظر میرسد. به محض اینکه اِلی از دیوید به جای آب, غذا یا هر چیز دیگری درخواست آنتیبیوتیک میکند, متوجه میشویم که جوئل زنده است. در این لحظه باید به مکالمهی اِلی و دیوید هم اشاره کرد. اِلی یاد گرفته است که در این دنیا نمیتوان به هیچکس اعتماد کرد. و نحوهی صحبت کردن و تمرکز تیروکمانش بر روی دیوید کاملا نشان از این موضوع دارد. این در حاِلی است که با دیدن این صحنه به سرعت به چندی قبل بازمیگردیم و آن سکانس جوئل و اِلی در اتومبیل و آن شکارچی به ظاهر زخمی را به یاد میآوریم. جایی که اِلی با بیتجربگی کامل قصد کمک به آن شکارچی را داشت. مکالمهی آنها با حملهی گروهی از مبتلاشدگان به کلبه قطع میشود. و فرصتی پیدا میکنیم تا اِلی را در اکشنی نفسگیر شاهد باشیم. سکانس حملهی مبتلاشدگان به کلبه از جمله کلیشههایی است که با هوشمندی ناتیداگ برای بازی انتخاب شده و کارش را هم به زیبایی انجام میدهد. سکانسی که به سرعت شما را به یاد رزیدنت اویل ۴, لئون و لیویز میاندازد. با این تفاوت که در آخرینما با نسخهای جذابتر و هیجانانگیزتر از آن مواجه هستیم. از آن جایی که شما به جای یک دختر نوجوان بازی میکنید و تعداد مبتلاشدگان هم واقعا زیاد است و از سویی تعداد گلولههایتان هم کم, این لحظات به طرز وحشتناکی تنشزا میشود. اِلی در استفاده از سلاحهای گرم عالی است, اما در نبردهای نزدیک ضعیف و کند عمل میکند. از همین سو برای کشتن دشمنان باید به موقعیت و شرایط موجود فکر کرده و سپس عمل کنید. بعد از کشتن تمامی مبتلاشدگان. ناگهان با یک پیچش داستانی کوچک اما مهم روبهرو میشویم: دیوید یک شکارچی (بخوانید شکارچی انسان) است. اما با این حال ناتیداگ سعی نمیکند تا بالافاصله آن روی کثیف دیوید را برای بازیکننده نمایان کند. دیوید اجازه میدهد که اِلی آنجا را ترک کند. اما این بدین معنی نیست که او بیخیال اِلی شده است. او و همراهانش, اِلی را برای پیدا کردن محل اختفایش دنبال میکنند. حالا ورق برگشته است. اینک این اِلی است که باید احساساش به جوئل را در عمل نشان داده و از او محافظت کند. از اینجا به بعد, بازی جوئل و اِلی را از هم جدا میکند. و شما هم باید هرکدام را به تنهایی کنترل کنید. این بخش از آخرینما به زیبایی هرچه تمامتر گیمپلی را با داستان و هدف شخصیتها در هم میآمیزد. و نشان میدهد که اِلی و جوئل در طول مسیری که با یکدیگر پشت سرگذاشتهاند, چقدر رشد کرده و به هم وابسته شدهاند. به طوری که هرکدام هرکاری که از دستانشان برآید, برای نجات و سلامتی دیگری انجام میدهد. از همین سو, اِلی سوار بر اسب و با قرار دادن خود در عمق خطر سعی میکند شکارچیان را از محل استقرار جوئل زخمی دور کند. بعد از مرگ اسب اِلی, او مجبور است که راه خودش را با پای پیاده و از میان شکارچیان به سوی جوئل پیدا کند. اما متاسفانه قبل از اینکه به جوئل برسد, دیوید از راه میرسد و همهچیز با دستگیری اِلی به پایان میرسد. جایی که بالاخره به روح کثیف و سیاه پشت آن صورت مهربان پی میبریم. از طرف دیگر, جوئل به هوش میآید و مجبور است با گروهی از شکارچیان مبارزه کند. بعد از کمی اکشن و تیراندازی, وارد میانپردهای میشویم که به خوبی آن روی بیرحم جوئل را به تصویر میکشد. لحظاتی که باری دیگر بهمان گوشزد میکند که نباید جوئل را یک “قهرمان” بنامیم. او به معنای واقعی حس و حال یک “بازمانده”ی آخرالزمانی را نشانمان میدهد. در این دنیا خبری از “قهرمان” و “آدمبد” نیست. همه بازماندهاند… اما با اهدافی متفاوت. دید بازی دوباره به اِلی بازمیگردد. او با هوشمندی فرار میکند. و این ما هستیم و مخفیکاری. او تنها یک چاقو در دست دارد و یک شهر به دنبالش هستند. بیتردید در بخشی از بازی به سر میبریم که تنش در آن به بالاترین حد ممکن رسیده است. از طرفی باید به آن صدای متواِلی ناقوس هم اشاره کرد که حسابی روی اعصاب میرود و به تنش موجود میافزاید. فرار کورکورانهی اِلی در برف و بوران او را به یک رستوران میکشاند. جایی که آن بشقابهای خرد شده بر روی زمین و راههای پر پیچ و خم همه و همه قصد دارند ما را برای سکانسی موش و گربه بازی با دیوید آماده کنند. در اینجا باید ناتیداگ را هم تحسین کرد. آنها به جای اینکه سکانسی اکشن و پر از تیراندازی را برای نبرد با دیوید تدارک ببینند ,سیستم مخفیکاری عالی بازی را در نبرد با غولآخرها هم به کار میگیرند. ترس و تنش در فرار از دست دیوید و مخفیکاری در ضربه زدن به او فوقالعاده است. اما زیبایی این نبرد جایی شکل میگیرید که پس از دوبار ضربه زدن به دیوید, او هم مثل شما سعی میکند تا با مخفیکاری خود را به شما برساند. در نتیجه هر دو در یک لحظه هم شکارچی هستند و هم شکار. لحظات نبرد مخفیانه با دیوید که اوج لذت و تنش آن را میتوانید در درجههای سختی بالا تجربهکنید, بیتردید به یکی از بهترین لحظات بازیهای ژانر مخفیکاری تبدیل میشود. بعد از مبارزه با دیوید, دوباره کنترل جوئل را بدست میگیریم. او کولهپشتی اِلی را در سردخانهای که پر از جنازههای انسان است, پیدا میکند. اما متاسفانه بازیکننده آن حس ترس و نگرانی جوئل در این صحنه را در خود لمس نمیکند. زیرا او میداند که سرنوشت اِلی حداقل فعلا تبدیل به آن جنازهها نشده است. دوباره در سکانس کوتاه دکمهزنیای کنترل اِلی را بدست میگیریم. از اینجا به بعد, دیوید زخمی به یک روانپریش دیوانه تبدیل میشود و این سوال را در ذهن بازیکننده ایجاد میکند که او چگونه تواسته بود تا در آن دقایق اولیهی آشنایش با اِلی , از فاش کردن دیوانگیاش جلوگیری کند! البته این حرکت میتواند از روی قصد و روند عالی ناتیداگ در شخصیتپردازی دیوید هم در نظر گرفته شده باشد, زیرا بدین شکل او خیلی سیاهتر از دیگران به نظر میرسد. اِلی کشان کشان خود را به سوی ماچهای میکشاند که از دید دیوید, پنهان است. در نهایت, در حالی که دیوید بر روی بدن اِلی نشسته است و برایش سخرانی میکند. اِلی با برداشتن ماچه او را به وحشیانهترین شکل ممکن از بین میبرد. و بدین شکل فصل سرد زمستان در حالی که اِلی در آغوش, جوئل است به پایان میرسد. در آغوشم زنده بمان… فصل بهار از جایی آغاز میشود که اِلی به حکاکی یک گوزن زل زده است. و این میتواند به نوعی یادآور ماجرای شکار آن گوزن در فصل قبل و اتفاقات وحشتناک بعد از آن باشد. بعد از پشت سرگذاشتن نمایی بهاری از دنیای پساآخرالزمانی بازی, به یکی از احساسیترین و بینظرترین لحظات یک بازی رایانهای میرسیم: بله, منظورم همان زرافههای لعنتی است! به هیچوجه انتظار نداشتم در عنوانی با چنین تم سیاهی, شاهد تعدادی زرافهی زیبا و فوقالعاده باشم. لحظهای که شما را از زمان و مکان جدا میکند. از اینجا از مدلسازی و انیمیشنهای بسیار طبیعی زرافهها هم نمیتوان گذشت که مجبورتان میکند تا دهان به تحسین ناتیداگ باز کنید. تماشای آن زرافههای زیبا که آرامآرام در نمایی محسورکننده محو میشوند, در حالی که قطعهی Vanishing Grace هم به شدت حس و حال این لحظات را کامل میکند, همه با هم لحظهی آرامشبخشی را خلق میکند که هزاران کلمه قصه میگوید. در این حین باید به آن میانپرده هم اشاره کنم. جایی که جوئل بعد از پشت سر گذاشتن تمام سختیهای سفرشان, از اِلی میخواهد که بیخیال نجات بشریت شود و با هم به شهر تامی برگردند. اما اِلی با او موافقت نمیکند. از این میانپرده میتوان دو نتیجه گرفت. اول اینکه جوئل واقعا به اِلی وابسته شده و او را به نوعی جایگزینی برای دختر از دست رفتهاش میداند. به همین دلیل به هیچوجه دوست دارد که ادامهی سفرشان احیانا جان اِلی را به خطر بیاندازد. از سویی دیگر, اِلی هم دوست ندارد که تمام تلاشهایشان برای هیچچیز باشد و بینتیجه بماند. باز دوباره همهچیز با ورود بازماندگان ما به یک بزرگراه زیرزمینی, تاریک میشود. بعد از نبردی طولانی با انسانها خوب است که برای تنوع با تعدادی زامبی دست و پنجه نرم کنیم. بعد از اینکه تنش به وجود آمده با حل یک معما آرام میگیرد. شاهد یکی از آن صحنههای از پیش کارگردانی شدهی آنچارتدی هستیم. در نهایت, جوئل و اِلی توسط افراد مارلین نجات داده میشوند. مارلین که از دیدن جوئل و اِلی شگفتزده شده است, فاش میکند که ساخت واکسن از بدن اِلی, میزبان را خواهد کشت. اما جوئل که راضی به مرگ اِلی نیست, برای نجات او برمیخیزد. شاید این حرکت حوئل بعد از تمام راهی که آنها پشت سرگذاشتهاند, در ابتدا غیرقابلپیشبینی به نظر برسد, اما جوئل قادر به تماشای مرگ کسی که همچون دختر خودش دوستش دارد, نیست. تفکر او کاملا قابل درک است. از آنجایی که او بیشتر از ماموریتش به اِلی جذب شده است. بنابراین به هیچوجه نمیتواند از دست دادن دختر کوچولوی دیگری را تحمل کند. از اینجا به بعد اکشن و تنش اوج میگیرد. جوئل باید هرچه سریعتر خود را به اتاق عمل برساند. و در این راه مجبور است که از سد نیروهای امنینی بسیاری هم عبور کند. در این بین بازیکننده با دستنوشتهها و صداهای ضبطشدهی مارلین در رابطه با اِلی هم برخورد میکند. طرز فکر او به مسئلهی مرگ اِلی و ساخت واکسن در این اسناد, به رویکرد و هدف شخصیت او عمق بیشتری میدهد و آن را به عنوان آنتاگونیست اصلی بازی و کسی که بین جوئل و خواستهاش فاصله انداخته است, بهتر معرفی میکند. بالاخره جوئل به اتاق عمل میرسد و اِلی را بیهوش در میان تعدادی دکتر مییابد. فرار جوئل در راهروهای بیمارستان درحالی که اِلی را در آغوش گرفته, تبدیل به تاثیرگذارترین سکانس آخرینما میشود. سکانسی که همهچیزش برایتان آشنا به نظر میرسد. و به همین علت است که ناگهان اتفاقات فصل افتتاحیهی بازی را به یاد میآورید. جایی که سارا در دستان جوئل جان داد و کاری از دست او برنیامد. اما حالا بعد از بیست سال, او یک فرصت دیگر دارد تا سارا کوچولوی خود را در قالب اِلی نجات دهد. موسیقی بیداد میکند و کارش را در افزایش ضربان قلب بازیکننده به خوبی انجام میدهد. آن قسم دروغ… به شخصه با پایان بازی جا خوردم. انتظار داشتم که جوئل, اِلی را برای نجات نسل بشر فدا کند. یا حداقل جوئل در بین راه جان خود را از دست دهد. اما خوشبختانه هیچکدام از اینها اتفاق نمیافتد. خوشبختانه به این دلیل که شاهد یکی از نابترین پایانبندیهای تاریخ بازیهای رایانهای هستیم. در آغاز راه, اِلی تنها به عنوان یک ماموریت شناخته میشد. اما در پایان, اِلی به حدی بالا رفت که جوئل آیندهی بشریت را فدای برطرف شدن نیاز درون خود کرد. شاید با نگاهی سطحی بگویید جوئل با خودخواهی تمام این تصمیم را گرفت. اما اتفاقاتی که در طول سفرشان روح و روان آنها را تحت تاثیر قرار داد و آن رابطهی پدر و فرزندی را به وجود آورد, مسبب آن تصمیم بود. شاید اگر من و شما در آن موقعیت بودیم, چنین تصمیمی نمیگرفتیم. اما داستان آخرینما, داستان زندگی من و شما نیست. داستان زندگی جوئل است. داستان سرازیریهای زندگی او. قصهی شخصیتی به نام جوئل که روند شخصیتپردازی او در طول بازی, این تصمیم را برایمان توجیح میکند. برای همین است که من کاری که او کرد را همچون خودش باور دارم. و آدمهایی که او کشت را درک میکنم. او به محض اینکه اِلی را همانند سارا در آغوش گرفت, تمام دیوار مقاومتش در برابر عشق اِلی فرو ریخت. از ابتدای بازی جوئل, اِلی را یک دردسر میخواند و کنارش میزد. اما ناخودآگاه طوری ارتباط عاطفی آنها یه یکدیگر جوش خورد, که او سارا را در چشمان اِلی میدید. بنابراین, اصلا نمیخواست که آن زخم کهنه باری دیگر با از دست دادن اِلی سر باز کند. شاید پایان بازی برای بسیاری ناامیدکننده باشد, اما آن چیزی که من از شخصیت جوئل فهمیدم, تصمیماش را توجیح میکند. و حتی بهتر است بگویم اگر او اِلی را ترک میکرد, باید با پایانی ناامیدکننده مواجه میشدیم. مسئلهی ناخودآگاه جوئل, محافظت از اِلی تا مقصد و تحویل او به گروه Fireflies بود. اما او مسئلهی دیگر و بزرگتری هم آن پشتها و در ورای وجودش پرورش میداد. مسئلهی ناخودآگاه او سارا و از دست دادن غریبانهاش است. از بین رفتن تنها داشتهاش است. جوئل باید از مسئلهی خودآگاه خود به عنوان پُلی برای برطرف کردن درگیری اصلی قصه و خودش استفاده میکرد. درگیری اصلی قصه, در درون جوئل جریان داشت. اگر او تنها اِلی را به گروه Fireflies تحویل میداد و میرفت, شاید در حل درگیری ناخودآگاه خود موفق عمل کرده باشد, اما مهم مسئلهی ناخودآگاه اوست که باید برطرف شود. مسئلهای که مخاطب به مدد شخصیتپردازی فوقالعادهی ناتیداگ کاملا از آن آگاه است. مخاطب میداند مرگ سارا ضربهی بزرگی به روح جوئل زده است; مخاطب میداند که جوئل در فراموش کردن گذشتهاش ناتوان است و مخاطب میداند که او در طول سفرش با اِلی همچون دخترش اخت گرفته است. پس اگر آخرینما جوری دیگر به پایان میرسید, حتما میگفتید: پس آن ارتباط عاطفی چه شد؟ چه بلایی بر سر آن عشق آمد؟ گذشتهی سیاه جوئل به کجا رسید؟و… . تمام اینها در حالی است که اِلی هم درگیریهای بیرونی و درونی خود را دارد. اِلی همهچیزش را از دست داده است. نه پدری, نه مادری و نه دوستی. او سردی و تاریکی تنها بودن و از دست دادن را به خاطر سن و سالاش حتی بیشتر از جوئل حس کرده. اِلی همراه با دوستش به ویروس مبتلا میشود. اما دوستش میمیرد و او به دلیل مقاوم بودن در برابر ویروس زنده میماند. درد از این بدتر…؟ مسئلهی خودآگاه اِلی رسیدن به گروه Fireflies و ساخت واکسن از بدن او برای نجات انسانهای دیگر همچون دوستش است. اما جایی در اعماق وجودش از مرگ و نداشتن همراه رنج میکشد. به طوری که همواره شاهد هستید, او پیشقدم ارتباط و دوستی با جوئل است. مسئلهی ناخودآگاه اِلی , او را عذاب میدهد. اما او برای نجات انسانهای دیگر, برطرف کردن درگیری خودآگاه خود را مهمتر میداند و برای آن قدم برمیدارد. شاید بگوید, او نمیداند که ساخت واکسن مساوی با مرگ اوست. اما این تئوری کاملا غلط است. او آنقدر رنج از دست دادن و تنهایی کشیده است که دوست ندارد کسی دیگر آن را حس کند و بیشک در آن موقعیت هم جان خود را برای نجات انسانهای دیگر فدا میکرد. اما در نهایت آن تصمیم جوئل است که درگیری ناخودآگاه هر دو را برطرف کرده و ما را راضی از پای بازی بلند میکند. آن قسم دروغ اوج درد و رنج جوئل در طول این سالها را با تمام وجود فریاد میزند. گذشتهی تاریک جوئل با او کاری کرده است که او قسم دروغ میخورد. خیلی جالب است. شما بازی را در نقش جوئل با در آغوش گرفتن سارا آغاز میکنید و با در آغوش کشیدن اِلی به پایان میرسانید. تمام اینها میگویند که آخرینما داستان آخرالزمان و سیاهی نیست. آخرینما داستان سارا, جوئل و اِلی است. جوئلی که تنها آرزویش در تمام سالهای مشقت این بود که حتی فرصت خداحافظی با دخترش را هم نداشته. همانند رویکرد تمام طول بازی, جوئل داستانش را به عنوان یک قهرمان به پایان نمیرساند. او تنها یک انسان عادی بود که فاجعهی آخرالزمان, روحاش را شکسته بود و برای ترمیم آن هرکاری کرد. او قهرمان نیست که نجات دنیا را به نجات یک دختر فدا کرد. برای همین هم است که با او این چنین ارتباط برقرار میکنیم. برای همین است که درداش را درک میکنیم. و برای همین است که داستان پساآخرالزمانی آخرینما با تمام کلیشههای ظاهریاش, میترکاند, و شخصیتها و دنیایش را جاودانه میکند. قصهی آخرینما همانند عناوینی همچون بایوشاک: بیکران, مردهی متحرک, باران شدید و بسیاری دیگر قدرت و توانایی رسانهی بازی در امر قصهگویی را باری دیگر ثابت میکند. امیدوارم از این قبیل شخصیتها بیشتر ببینیم, و امیدوارم بازیسازها از این پتانسیل بیشتر از اینها بهره ببرند. نویسنده: رضا حاجمحمدی نویسنده رضا حاجمحمدی ...I AM A SURVIVALIST مسابقات بازی 97 دیدگاه ثبت شده است دیدگاهتان را بنویسید لغو پاسخبرای ارسال دیدگاه باید وارد شوید دمت گرم من عاشق این بازی بودم ولی فقط تریلرهاش را میدیدم چون ps3 ندارم حالا داستان بازی را هم میدونم! thanks…kiss…kiss…kiss…kiss! :X ۰۰ پاسخ تا آخر هفته دیگه هم نمیتونم بخونم این مطلب رو ۰۰ پاسخ به دلیل نیامدن این بازی برای XBOX تاسف میخورم :-s ۰۰ پاسخ داداش من خودم فن مایکروسافتم ولی آیا هنگام مشاهده و خواندن مطلب هیچ دقت کردی که سازنده اش ناتی داگه؟ تا با حال دیدی بازی برای ایکس باکس ناتی داگ ساخته باشه؟ ۰۰ خوب طبیعیه چون ناتی داگ استودیو ی خود سونیه. ۰۰ رضا کاسه کوزهی ما رو ریختی بهم که برادر ۰۰ پاسخ حالا ما هی میگیم هماهنگ کنید، کسی گوش نمیده!! ۰۰ :)) :)) :)) وای شاهین اصلا دارم میترکم از خنده :)) :)) حالا چقدر نوشته بودی؟ :mrgreen: ۰۰ تا جایی که میدونم ۸۰۰۰ کلمه رو هم رد کرد بود !!!! ۰۰ ۸۲۰۰ ۰۰ تو رکورد ۵۰۰۰ هزاری من رو هم گذروندی که اشکال نداره برای تو رو حتما میخونیم انشالله بزارند سعید جان برای تو رو هم نزارند امضا جمع میکنیم داداش نگران نباش :lol: :mrgreen: :X ۰۰ شاهین جان به نظرم مخ طه رسولی رو بزن دو صفحه اضافه کنن تو دیبازی بعدی نه بعدیش تا مطلبت چاپ شه! ۰۰ کلا مجله ۸۰۰۰ کلمه نمیشه :)) ۰۰ =)) :)) :)) :)) :)) :)) :)) :)) :)) :)) :)) :)) :)) :)) :)) :)) :)) ۰۰ من که هنوز تجربش نکردم داستان بازیو نخوندم ولی ممنون خسته نباشی. هرروز داره شوقم برای اینکه این بازیو تجربه کنم بیشتر میشه.شاهکار ناتی داگ. :oops: :oops: :oops: :oops: :oops: ۰۰ پاسخ هی ما ps3 نداریم..هی اهالیه دیبازی نقد آخرین مارو میزنن تو صورتمون..!! :cry: ۰۰ پاسخ به نظر پایان بازی نکته مثبت داستان بازی بود , شخصاً از پایان بازی خوشم اومد. ۰۰ پاسخ خشنه نباشی Survivor جان. گرچه Ps3 ندارم ولی از این بازی نمیشه گذشت باید از دوستان خسیس کنسولو قرض بگیریم هر چند به زور تهدید اسلحه هم که شده!!! ببینیم چی هست اینقدر تعریف میکنن ازش!! موند شب بخونم ببینم چی نوشتی.دمت گرم! ۰۰ پاسخ خسته نباشی عالی بود حیف که ps3 ندارم :cry: ۱۰ پاسخ بابا عمیقاً خسته نباشی. متنو هنوز نخوندم ولی وقتی بزرگی مطلبو دیدم گفتم اول بیام تشکر و بزنم بعدش مطلبو بخونم. با تشکر… ۰۰ پاسخ نمایش بیشتر
دمت گرم من عاشق این بازی بودم ولی فقط تریلرهاش را میدیدم چون ps3 ندارم حالا داستان بازی را هم میدونم! thanks…kiss…kiss…kiss…kiss! :X ۰۰ پاسخ
داداش من خودم فن مایکروسافتم ولی آیا هنگام مشاهده و خواندن مطلب هیچ دقت کردی که سازنده اش ناتی داگه؟ تا با حال دیدی بازی برای ایکس باکس ناتی داگ ساخته باشه؟ ۰۰
تو رکورد ۵۰۰۰ هزاری من رو هم گذروندی که اشکال نداره برای تو رو حتما میخونیم انشالله بزارند سعید جان برای تو رو هم نزارند امضا جمع میکنیم داداش نگران نباش :lol: :mrgreen: :X ۰۰
من که هنوز تجربش نکردم داستان بازیو نخوندم ولی ممنون خسته نباشی. هرروز داره شوقم برای اینکه این بازیو تجربه کنم بیشتر میشه.شاهکار ناتی داگ. :oops: :oops: :oops: :oops: :oops: ۰۰ پاسخ
خشنه نباشی Survivor جان. گرچه Ps3 ندارم ولی از این بازی نمیشه گذشت باید از دوستان خسیس کنسولو قرض بگیریم هر چند به زور تهدید اسلحه هم که شده!!! ببینیم چی هست اینقدر تعریف میکنن ازش!! موند شب بخونم ببینم چی نوشتی.دمت گرم! ۰۰ پاسخ
بابا عمیقاً خسته نباشی. متنو هنوز نخوندم ولی وقتی بزرگی مطلبو دیدم گفتم اول بیام تشکر و بزنم بعدش مطلبو بخونم. با تشکر… ۰۰ پاسخ