نکن برادر نکن! حداقل این کارا رو با من نکن! همیشه نباید نقطهی پایان بذاریم تا بفهمیم که همه چیز تموم شده؛ اتفاقا در اکثره اوقات وقتی نقطهی پایان رو میبینیم متاسفانه هنوز هیچ چیز تموم نشده! ولی اینجا نقطهی پایان و در بیانتها بودنش میذاره؛ بی انتهایی که از پسه پایان میاد؛ سکانسه آخره فیلم که با تلفنه هاپکینز به فاستر اتفاق میوفته در جشنه ارتقای درجهی فاستر همه چیز رو میگه؛ «برهها نالهشون رو تموم کردن؟» واو.. «باید برم برای شام یکی از دوستای قدیمیم رو بخورم» و همچنان سعی کردنه فاستر برای انجامه ماموریتی جدید و گم شدنه هاپکینز توی لانگشاته مردمه شهر... وای چطور دلت میاد راجبه این شاهکار اینطوری صحبت کنی..؟ من نمیتونم توی این فضای کم اثری به این جاودانی رو تحلیل کنم
سکوت بررهها رو یکبار دیگه ببین؛ چون فکر میکردی چیزه دیگهای باید باشه و یک فیلمه دیگه توی ذهنت برای خودت ساخته بودی ازش، به همین خاطر بهت نچسبید.. فقط سکانسه اولین ملاقاته جودی فاستر با آنتونی هاپکینز خودش یه ده از ده جداگانه داره..!
خب من توی این هفته نزدیک به 10 تا فیلم دیدم ولی جا نمیشه همهشون رو بررسی کنیم؛ یه مطلبی از شاهکاره استاد کوبریک یعنی «اودیسهی فضایی» گذاشتم توی فیسبوک، اینجا هم میذارم:
2001A Space Odyssey / 1968
آخه چقد فُرم؟ پلانه اول، صفحهی سیاه به نماد از خلا و خالی بودنه دنیا؛ بعد اساسا پایهی حیات و خورشید و سیارات؛ بعد چندتا شاته ثابت و بیتحرک از محیطای وسیعه زمین؛ بعدش اولین حرکته دوربین به سمته بالاست به نشونهی رشد و نموِ زندگی! هولی شت
حالا میمونهای شبیه آدمی رو داریم که از حیوونایی شبیه گراز میترسن و در مقابله اونا از خودشون محافظت میکنن؛ اما طولی نمیکشه که خودشون با خودشون وارده نبرد میشن بر سره آب (نماده زندگی)؛ بعد سر و کلهی یه جسمه عجیب و غریبه صیغلی پیدا میشه (که نمیدونیم هم چیه) که انگار ما رو وارده یه دورهی دیگهای از زندگی میکنه؛ دورهی پیشرفت؛ دورهی جنگ!
قصه اینه که یکی از میمونا متوجه میشه و کشف میکنه که با استخونه همون گرازها میشه به دشمنا صدمه زد و زد و زد و زد... به همین خاطر میرن گرازا رو میکشن و میخورن؛ (حالا گرازا از میمونا میترسن و خوی وحشیگریه انسانهای آینده شکل میگیره)
بعدش میمونای اسلحهدار با میمونای بی اسلحه وارده نبرد میشن و شکستشون میدن؛ غارت و وحشیگری و جاهطلبی همه جا رو میگیره و یه میمونه استخون (اسلحه) بهدست، استخونش رو به هوا پرتاب میکنه و اسلوموشن داریم و کات به سفینهی فضایی... هولی فاکینگ شت! چطوری این کارو کردی کوبریک؟
یعنی به جز این حرکت، هیچجوره دیگهای نمیشد این حرف رو توی این مدیوم درآورد! این بشر نابغه هست؛ دیوانه هست! از استخون به سفینه؛ از کشف به کشف؛ از زمین به آسمون؛ وایویلا..!
بعد اون جسمه عجیب و غریبی که نمیدونیم چیه، خیلی شیک و مجلسی تبدیل میشه به نماده انتقال از یک دورهی زندگی به دورهای دیگه! کلا بیشتر از یه دقیقه هم سرجمع شات نگرفته ازش کوبریک! کیه این..؟ :|
اونوقت بعده میلیون سال آدما میرن روی ماه و همون جسمه عجیب و غریب رو بازم میبینن و بهش دست میزنن و بازم انتقال؛ اما اینبار 18 ماه بعد و به سوی سیارهی مشتری! دورهی پیشرفتهتری رو حالا میبینم که سفینه کلا خودش هوشمنده!
یعنی واقعا تهِش رو میشه توی چند جمله نوشت..؟شخصیته اصلی بعده رد شدن از انرژیهای وحشتناک و قوی، توی یه خونهی عجیبه؛ آیا توهمه؟ آیا در پسه امواجه نور زندگیه دیگری جریان داره؟ آیا دنیاهای دیگری وجود داره؟ این آقا توی اون خونه یه نفری رو میبینه که پشتاش به ماست؛ دوربین میاد از نگاهه خودمون اون آقایی که پشت کرده رو میگیره؛ یارو برمیگرده پشتاش رو ببینه چون حس کرده چیزی پشتش هست (خب ما بودیم دیگه) اما چیزی پشتش نیست! اون آقا همین شخصیت بوده فقط پیرتر شده! وای بر من کوبریک!
همین اتفاق چندبار تکرار میشه تا طرف در پیرترین حاله ممکن روی تخت دراز کشیده که ناگهان همون جسمه عجیب و غریب رو این بار روی تختش میبینه! پیرمرد تبدیل به جنین میشه اما نه یک جنینه معمولی؛ و میره توی فضا به سبکه ماه قرار میگیره؛ یعنی زندگی وارده دورهی جدیدی میشه که بازم پیشرفتهتره و حالا اینبار در فضای بیکران...
این مو به تنه منه که سیخ شده..! :|
من با بورات مشکله درام، کمدی، ساختاری، مفهومی و فرمی دارم؛ اساسا اعتقاد دارم بورات چیزی نیست که اسمش رو بذاریم فیلم؛ یک توهینه به جوامعه جهانه سوم و درواقع قراره با مسخره شدنه این افراد ما بخندیم؛ از همه چیز تمام بودنه آمریکا باید یاد بگیریم و نیش و کنایههای ریز و درشته اون رو هم به جون بخریم.. بورات ارزشه دیدن هم نداره از نظرم
خب نمیشه که دنیای به این بزرگی و ظریفی رو نادیده گرفت؛ اربابه حلقهها حتا اگه ریتمه خسته کنندهای هم داشته باشه (که داره)، بعد از اینکه فیلم رو دیدی و تموم شد، سالهای سال (و حتا همیشه) اون جهانه خلق شده در ذهنات باقی میمونه و فکر میکنی در اون ماجراجویی سهیم بودی
حالا که اینطور شد یکی دوتا فیلم دیگه هم بگم :دی
Toy Story / 1995
9.5/10
قصهی اسباببازیها فیلمنامهای داره که باید در برابرش خیلی شیک و مجلسی سره تعظیم فرود آورد. یعنی انقدر ایده، طرح، ریتم، روند و از همه مهمتر شخصیتپردازی خوبه که آدم میخکوب میشه؛ شخصیتهای به شدت باورپذیر و ملموس که بدجوری شاهکارن. اما فیلم دوتا ایراده کوچیک داره که ایرادها کلی نیستن؛ یعنی در لحظهای خاص اتفاق میافتن؛ ایراده اول سکانسیه که دوسته کابویمون میخواد دوسته فضانوردمون رو از دسته اون بچهی شرور نجات بده به کمکه اسباببازیةای همون بچهی شرور؛ چرا یهو اسباب بازیها با اون بچه حرف میزنن..؟ منطقه فیلم تا اینجا میگفت یک مرزی وجود داره بینه دنیای اسباببازیها و آدما؛ چرا انقدر ساده این مرز شکسته میشه..؟ و ایراده دوم در سکانسه ماقبله پایانی هست؛ جایی که کابوی و دوسته فضانوردش تالاپی میوفتن کناره صاحبشون؛ صاحبشون هم اصلا انگار نه انگار که یه همچین اتفاقه عجیبی افتاده! مرده حسابی تو یه هفته هست اینا رو گم کردی اصلا نمیدونی کجان؛ خب به طبع وقتی همه جا رو گشتی کناره دستتم دیدی که نیستن دیگه! یهو وقتی ظاهر میشن کلا تعجب هم نمیکنی..؟ بابا دمت گرم! ولی اینا سرجمع 4 دقیقه هم نیستن و با یک فیلمه نسبتا شاهکار طرفیم
نکن برادر نکن! حداقل این کارا رو با من نکن! همیشه نباید نقطهی پایان بذاریم تا بفهمیم که همه چیز تموم شده؛ اتفاقا در اکثره اوقات وقتی نقطهی پایان رو میبینیم متاسفانه هنوز هیچ چیز تموم نشده! ولی اینجا نقطهی پایان و در بیانتها بودنش میذاره؛ بی انتهایی که از پسه پایان میاد؛ سکانسه آخره فیلم که با تلفنه هاپکینز به فاستر اتفاق میوفته در جشنه ارتقای درجهی فاستر همه چیز رو میگه؛ «برهها نالهشون رو تموم کردن؟» واو.. «باید برم برای شام یکی از دوستای قدیمیم رو بخورم» و همچنان سعی کردنه فاستر برای انجامه ماموریتی جدید و گم شدنه هاپکینز توی لانگشاته مردمه شهر... وای چطور دلت میاد راجبه این شاهکار اینطوری صحبت کنی..؟ من نمیتونم توی این فضای کم اثری به این جاودانی رو تحلیل کنم
سکوت بررهها رو یکبار دیگه ببین؛ چون فکر میکردی چیزه دیگهای باید باشه و یک فیلمه دیگه توی ذهنت برای خودت ساخته بودی ازش، به همین خاطر بهت نچسبید.. فقط سکانسه اولین ملاقاته جودی فاستر با آنتونی هاپکینز خودش یه ده از ده جداگانه داره..!
خب من توی این هفته نزدیک به 10 تا فیلم دیدم ولی جا نمیشه همهشون رو بررسی کنیم؛ یه مطلبی از شاهکاره استاد کوبریک یعنی «اودیسهی فضایی» گذاشتم توی فیسبوک، اینجا هم میذارم: 2001A Space Odyssey / 1968 آخه چقد فُرم؟ پلانه اول، صفحهی سیاه به نماد از خلا و خالی بودنه دنیا؛ بعد اساسا پایهی حیات و خورشید و سیارات؛ بعد چندتا شاته ثابت و بیتحرک از محیطای وسیعه زمین؛ بعدش اولین حرکته دوربین به سمته بالاست به نشونهی رشد و نموِ زندگی! هولی شت حالا میمونهای شبیه آدمی رو داریم که از حیوونایی شبیه گراز میترسن و در مقابله اونا از خودشون محافظت میکنن؛ اما طولی نمیکشه که خودشون با خودشون وارده نبرد میشن بر سره آب (نماده زندگی)؛ بعد سر و کلهی یه جسمه عجیب و غریبه صیغلی پیدا میشه (که نمیدونیم هم چیه) که انگار ما رو وارده یه دورهی دیگهای از زندگی میکنه؛ دورهی پیشرفت؛ دورهی جنگ! قصه اینه که یکی از میمونا متوجه میشه و کشف میکنه که با استخونه همون گرازها میشه به دشمنا صدمه زد و زد و زد و زد... به همین خاطر میرن گرازا رو میکشن و میخورن؛ (حالا گرازا از میمونا میترسن و خوی وحشیگریه انسانهای آینده شکل میگیره) بعدش میمونای اسلحهدار با میمونای بی اسلحه وارده نبرد میشن و شکستشون میدن؛ غارت و وحشیگری و جاهطلبی همه جا رو میگیره و یه میمونه استخون (اسلحه) بهدست، استخونش رو به هوا پرتاب میکنه و اسلوموشن داریم و کات به سفینهی فضایی... هولی فاکینگ شت! چطوری این کارو کردی کوبریک؟ یعنی به جز این حرکت، هیچجوره دیگهای نمیشد این حرف رو توی این مدیوم درآورد! این بشر نابغه هست؛ دیوانه هست! از استخون به سفینه؛ از کشف به کشف؛ از زمین به آسمون؛ وایویلا..! بعد اون جسمه عجیب و غریبی که نمیدونیم چیه، خیلی شیک و مجلسی تبدیل میشه به نماده انتقال از یک دورهی زندگی به دورهای دیگه! کلا بیشتر از یه دقیقه هم سرجمع شات نگرفته ازش کوبریک! کیه این..؟ :| اونوقت بعده میلیون سال آدما میرن روی ماه و همون جسمه عجیب و غریب رو بازم میبینن و بهش دست میزنن و بازم انتقال؛ اما اینبار 18 ماه بعد و به سوی سیارهی مشتری! دورهی پیشرفتهتری رو حالا میبینم که سفینه کلا خودش هوشمنده! یعنی واقعا تهِش رو میشه توی چند جمله نوشت..؟شخصیته اصلی بعده رد شدن از انرژیهای وحشتناک و قوی، توی یه خونهی عجیبه؛ آیا توهمه؟ آیا در پسه امواجه نور زندگیه دیگری جریان داره؟ آیا دنیاهای دیگری وجود داره؟ این آقا توی اون خونه یه نفری رو میبینه که پشتاش به ماست؛ دوربین میاد از نگاهه خودمون اون آقایی که پشت کرده رو میگیره؛ یارو برمیگرده پشتاش رو ببینه چون حس کرده چیزی پشتش هست (خب ما بودیم دیگه) اما چیزی پشتش نیست! اون آقا همین شخصیت بوده فقط پیرتر شده! وای بر من کوبریک! همین اتفاق چندبار تکرار میشه تا طرف در پیرترین حاله ممکن روی تخت دراز کشیده که ناگهان همون جسمه عجیب و غریب رو این بار روی تختش میبینه! پیرمرد تبدیل به جنین میشه اما نه یک جنینه معمولی؛ و میره توی فضا به سبکه ماه قرار میگیره؛ یعنی زندگی وارده دورهی جدیدی میشه که بازم پیشرفتهتره و حالا اینبار در فضای بیکران... این مو به تنه منه که سیخ شده..! :|
من با بورات مشکله درام، کمدی، ساختاری، مفهومی و فرمی دارم؛ اساسا اعتقاد دارم بورات چیزی نیست که اسمش رو بذاریم فیلم؛ یک توهینه به جوامعه جهانه سوم و درواقع قراره با مسخره شدنه این افراد ما بخندیم؛ از همه چیز تمام بودنه آمریکا باید یاد بگیریم و نیش و کنایههای ریز و درشته اون رو هم به جون بخریم.. بورات ارزشه دیدن هم نداره از نظرم
راهه رسیدن به رستگاری در همین بازی خلاصه شده؛ شاهکاره
خب نمیشه که دنیای به این بزرگی و ظریفی رو نادیده گرفت؛ اربابه حلقهها حتا اگه ریتمه خسته کنندهای هم داشته باشه (که داره)، بعد از اینکه فیلم رو دیدی و تموم شد، سالهای سال (و حتا همیشه) اون جهانه خلق شده در ذهنات باقی میمونه و فکر میکنی در اون ماجراجویی سهیم بودی حالا که اینطور شد یکی دوتا فیلم دیگه هم بگم :دی Toy Story / 1995 9.5/10 قصهی اسباببازیها فیلمنامهای داره که باید در برابرش خیلی شیک و مجلسی سره تعظیم فرود آورد. یعنی انقدر ایده، طرح، ریتم، روند و از همه مهمتر شخصیتپردازی خوبه که آدم میخکوب میشه؛ شخصیتهای به شدت باورپذیر و ملموس که بدجوری شاهکارن. اما فیلم دوتا ایراده کوچیک داره که ایرادها کلی نیستن؛ یعنی در لحظهای خاص اتفاق میافتن؛ ایراده اول سکانسیه که دوسته کابویمون میخواد دوسته فضانوردمون رو از دسته اون بچهی شرور نجات بده به کمکه اسباببازیةای همون بچهی شرور؛ چرا یهو اسباب بازیها با اون بچه حرف میزنن..؟ منطقه فیلم تا اینجا میگفت یک مرزی وجود داره بینه دنیای اسباببازیها و آدما؛ چرا انقدر ساده این مرز شکسته میشه..؟ و ایراده دوم در سکانسه ماقبله پایانی هست؛ جایی که کابوی و دوسته فضانوردش تالاپی میوفتن کناره صاحبشون؛ صاحبشون هم اصلا انگار نه انگار که یه همچین اتفاقه عجیبی افتاده! مرده حسابی تو یه هفته هست اینا رو گم کردی اصلا نمیدونی کجان؛ خب به طبع وقتی همه جا رو گشتی کناره دستتم دیدی که نیستن دیگه! یهو وقتی ظاهر میشن کلا تعجب هم نمیکنی..؟ بابا دمت گرم! ولی اینا سرجمع 4 دقیقه هم نیستن و با یک فیلمه نسبتا شاهکار طرفیم