به سبک نقدهای سینمایی اخیرم، بیایید در ابتدا نگاهی بیندازیم بر مارکت سینما در شرایط کرونا. سرعت شیوع نتفلیکس، آرامتر از شیوع کوید-۱۹ بود و چند ماهی بیشتر طول کشید. اما دقیقا همانند ویروس چینی، ناگهان چشم بر هم زدیم و دیدیم که آگهیهای تبلیغاتی قرمز رنگ نتفلیکس همه جا به چشم میخورند، اشتراکهای به ظاهر ارزان قیمت آن پای ثابت خرج ماهیانهی درصد قابل توجهای از افراد شدهاند و فیلمسازان مختلفی، یکی پس از دیگری با این غول نو ظهور و بیرقیب صنعت تلویزیون و جدیدا سینما، قرارداد میبندند. در ادامه با پروندهی فیلم I’m Thinking of Ending Things دنیای بازی را همراهی کنید.
نقد و بررسی فیلم I’m Thinking of Ending Things
به قلم مهدی هفته خانک
تازه بعد از همهگیری این ویروس قرمز رنگ بود که بسیاری از تئوری پردازان هنر هفتم که برخی در ابتدا نام نتفلیکس را نادیده میگرفتند، شروع به نوشتن مقالات و یادداشتهای گوناگون کردند در قبح ترک پردهی نقرهای سینما و در نقد سیستم مالی پولمحور نتفلیکس که خود اثر هنری را (به عنوان یک محصول تجاری) به حاشیه میراند.
اگر صرفاً به حیطهی مالی صنعت سینما بنگریم و تأثیر همهگیری کرونا ویروس بر پروسهی تولید آثار را در نظر نگیریم، ۲۰۲۰ هر چقدر هم که برای ناشران و سرمایهگذارانی که چشم به باکس آفیس داشتند، بد شگون بود، برای نتفلیکس چنین نبود. این همهگیری نه تنها برای کار و کاسبی نتفلیکس مشکل خاصی ایجاد نکرد، بلکه حتی آن را بیش از پیش رونق داد. نکتهی حائز اهمیتی که در این مورد وجود دارد این است که همهگیری کروناویروس و بسته شدن سینماها، روند بازی را به نفع نتفلیکس تغییر نداد. این غول مدیایی، از چند سال پیش با عملی ساختن سیاستهای جدید و جالب در مورد فیلمهای سینمایی، حرکتی را آغاز کرده بود که سیطرهاش را کم کم از سریالهای تلویزیونی به فیلمهای سینمایی نیز گسترش میداد. و نمونهی آن، آثار سینمایی قابل توجه نتفلیکس در سالهای اخیر بود؛ از فیلمهای نظیر Bird Box گرفته تا فیلمسازانی نظیر مارتین اسکورسیزی. همهگیری کروناویروس تنها این فرایند سلطه را سرعت بخشید.
شکی نیست که سیاستهای پولمحور نتفلیکس مدیای سینما را وارد عرصهی جدیدی خواهد کرد که از همین الآن مشخص است که نقاط ضعف و منفی جدیای دارد. یکی از این نقاط ضعف، کمتر شنیده شدن صدای فیلمسازان جوان و تازهکار است که باعث خواهد شد در دههی آتی، کمتر و کمتر شاهد صداها و کارگردانهای جدید و قوی باشیم.
اما نمیتوان برخی نقاط مثبت سیاستهای مالی نتفلیکس را هم انکار کرد. منجمله بستن قرارداد و تأمین مالی فیلمسازان صاحبنام، تا هنرمند بتواند بدون دغدغه و فشار خاصی از سوی تهیهکننده، به ساخت اثر خود بپردازد. اتفاقی که تاحدی برای اسکورسیزی در فیلم اخیرش، «مرد ایرلندی» افتاد. البته که این کار نتفلیکس نه از سر هنردوستی، بلکه برای پربار کردن گنجینهی هنری سرویسش است. اما بههرحال، زمینهی مناسبی را برای فیلمسازان صاحب نام فراهم میکند.
یکی از فیلمسازانی که برای فیلم جدید خود با نتفلیکس همسفره شده است، چارلی کافمن است که با درامهای روانشناختی سنگینش شناخته میشود. نتفلیکس تنها به دنبال نام کافمن روی سرویس استریم خود بود و نظارت چندانی روی فیلمنامه نداشته است. نتیجهی این آزادی و دلارهای نتفلیکس، فیلمی چنان شخصی و برخلاف جریان اصلی سینما (مین استریم) شده است که هیچ بعید نیست نتفلیکس پس از این فیلم و برای راضی نگهداشتن مخاطبین خود، نظارت و دخالت بیشتری روی فیلمنامهها اعمال کند. چرا که فیلم I’m thinking of ending things، مخاطبین را یکی پس از دیگری گیج و گنگ در مقابل تیتراژ خود قرار میدهد.
البته که در این صنعت استاندارد زده، برخی از مخاطبین تشنهی چنین فیلمهای نوتری هستند و اغلب بازخوردهای ژورنالیستها نسبت به فیلم جدید کافمن، مثبت بود. اما در مارکت، حرف اول و آخر را مشتری میزند و مشتریای که سلیقهاش با بلاکباسترها تعریف شده، چندان علاقهای به سینمای تجربهگرایانه ندارد.
تمام طول فیلم I’m Thinking of Ending Things را میتوان تلاشی برای معنابخشی به زندگی، در فضایی مبهم که از بسط فضای روانشناختی آثار پیشین کافمن پدیدآمده است، دانست. دردها و سؤالات پوچگرایانهی فیلمنامه به خوبی بر بستر بیمنطقش آرمیده است. هر چه روایت در طول دو ساعت و یک ربع مدت زمان فیلم جلوتر میرود، این پوچی آشکارتر و نمایانتر، و سوالات بیجوابتر میشوند.
داستان فیلم I’m Thinking of Ending Things
فیلم I’m thinking of ending things را میتوان تلاش شخصیتی (شاید دختر قصه، شاید «جیک»، شاید خود کافمن و شاید مخاطب) برای معنابخشی به فرایند زندگی، یا معنا زدودن از آن دانست که با پایانبندیای که سورئالیسم فیلم در آن به اوج میرسد، در هر دو صورت به پوچی میانجامد.
البته امکان توجیه روایی فیلم، برای مخاطبینی که اصرار دارند تا در تعامل با اثر هنری چیزی بفهمند، وجود دارد. I’m Thinking of Ending Things در پوچگرایی یک پله پایینتر از برخی فیلمهای تاریخ سینما (بهخصوص برخی فیلمهای سینمای موج نوی فرانسه نظیر «سال گذشته در مارینباد») قرار میگیرد. برای مثال، کل فیلم را میتوان مرور خاطرات یک پیرمرد دانست. یا تلاش یک سرایدار پیر درجهت القای زندگیای ایدهآل و آرزویی، در واقعیت تلخی که بر او گذشته که در انتها، با مواجه شدن مجدد با واقعیت، به فکر تمام کردن همه چیز میافتد.
اما من با این سبک نگاه به فیلم مخالفم، تلاش برای تداعی معنی مخاطب را دقیقاً در جایگاه همان سرایدار پیر قرار میدهد و درهرصورت به پوچی میانجامد. بهخصوص در فیلم I’m Thinking of Ending Things که فیلمنامه، تدوین و حتی بازی بازیگران، همهوهمه در خط مشی پوچگرایی فیلم است. بهتر است به جای این که I’m Thinking of Ending Things را به عنوان یک معما در نظر بگیریم و در حل آن تلاش کنیم، به خود یادآوری کنیم که یک اثر هنری است، آرام باشیم و اجازه دهیم که اثر، همچون یک سطل آب یخ روی ما ریخته شود.
اما اگر باز هم تعامل حسی با اثر هنری را پس بزنید و به دنبال مضمون باشید، فیلم I’m thinking of ending things باز هم شما را مأیوس خواهد کرد و یکی از مهمترین سلاحهای فیلم در مضمون زدایی از مخاطب خود، بیزمان بودن آن است. در ابتدا به نظر میرسد که فیلم I’m thinking of ending things در دههی ۷۰-۸۰ قرن میلادی پیشین جریان داشته باشد. از گریم گرفته تا میزانسن همه این مسئله را تأیید میکنند و حتی قاببندی مربعی، در تمام طول فیلم را میتوان ارجاع فرامتنی به این موضوع دانست. اما تلفن همراه هوشمندی که در دست شخصیت دختر فیلم دیده میشود، بهوضوح این فرض را به هم میریزد.
سلاح دیگر فیلم I’m thinking of ending things در مضمون زدایی، هویت پر از ابهام و تردید شخصیتهایش است. در واقع تنها یک شخصیت در فیلم وجود دارد که با اسم ثابتی شناخته میشود و میتوان آن را شخصیت اصلی داستان به حساب آورد و آن جیک است. شخصیت دختر فیلم که برخلاف آن چه بهعنوان شخصیت اصلی از آن انتظار میرود، چندین بار با نامهای متفاوتی صدا میشود و نام بقیهی شخصیتها را نیز نمیدانیم.
این حجم از ابهام البته به خودی خود نقطهٔ ضعفی نیست اما وقتی ابهام به این وسعت و کیفیت در اثری به کار گرفته میشود، مدیریت آن به شدت دشوار خواهد شد. این دقیقا همان جایی است کهفیلم I’m thinking of ending things 2020 به طرف نقاط ضعف خود میرود.
I’m Thinking of Ending Things را میتوان سرشار از نماد دانست که البته غالب این نمادها بهقدری در بطن فیلم حل شده هستند که کاملاً مشخص است که از ناخودآگاه خالق اثر سر برآوردهاند. اما نمیتوان نمادگرایی مصنوعی فیلم را در برخی از قسمتها انکار کرد. نمادگراییای که بهخصوص در نیمهی دوم فیلم افزایش مییابد و اوج نمادهای مصنوعی فیلم را میتوان در سکانس بستنیفروشی سرراهی دید. عدم پرداخت مناسب و شخصیتهایی که از تیپ فراتر نمیروند، سکانس بستنیفروشی را به لقمهای غیرقابل هضم تبدیل میکنند.
همچنین نمیتوان کتمان کرد که فیلم در برخی مواقع (اگر هم کسی بگوید در کل، اشتباه نگفته است) تم ترسناک به خود میگیرد. برای مثال میتوان به پرداختی که به زیرزمین در خانهی والدین جیک میشود اشاره کرد، یا پلانی که پیش از ورود به دبیرستان، سطل زبالهی پر از بستنی را نشان میدهد.
اما ابهام حاکم بر فیلم بهقدری شدید است که به هیچیک از این زمینههای ترس اجازهی شکوفا شدن نمیدهد. به بیانی دیگر، مخاطب به قدری در طول فیلم گیج و درگیر اشارات مختلف متنی و گاهاً فرامتنی دیالوگها و بازی بازیگران است که فرصتی برای ترسیدن ندارد. در نتیجه کافمن که هم خدا را برای فیلم شخصیاش میخواسته و هم خرما را، در القای حس ترس ناموفق است.
بازیگران فیلم I’m Thinking of Ending Things
بهشخصه عدم ترسناک بودن فیلم من به پایان دادن به اوضاع فکر میکنم ۲۰۲۰ را نکتهی منفیای نمیدانم؛ اما مهمترین مشکلی که ابهام غلیظ I’m Thinking of Ending Things برای آن به وجود میآورد، ضعف در شخصیتپردازی شخصیت اصلی داستان، یعنی جیک است. البته که این ضعف هیچ ربطی به بازی «جسی پلمونز» در این نقش ندارد. اتفاقاً باید اقرار کرد که با اینکه اغلب پلمونز را با نقشهایی فرعی در آثاری نظیر Breaking Bad میشناسیم، اما او در نقش اصلی جیک در فیلم I’m thinking of ending things 2020 خیلی خوب درخشیده است. پلمونز ثابت میکند که در صورتی که برای نقش مناسبی انتخاب شود، خیلی خوب میتواند تواناییهای خود را نشان دهد.
اما مشکل آنجا است که اگر تئوری روایی سرایدار در آستانهی خودکشی را قبول کنیم (که تئوری قوی و قابل استنادی است)، باز هم در تقابل با جیک، با یک شخصیت کاملاً منفعل طرف هستیم که چندان تمایلی به دیالوگ ندارد. برخلاف دختر قصه، ما مونولوگهای جیک را نمیشنویم و فقط میدانیم که وقتی عصبانی میشود، فریاد میکشد؛ همانند بسیاری از انسانها. انفعال جیک بهقدری منحصر به فرد نیست که وی را شخصیت کند و ویژگیهای ظاهریای که از او میبینیم نیز ویژگیهای شایعی هستند. این انفعال را البته میتوان به بهانهی مصنوعی بودن خاطرات تقلبی برای جیک کهنسال توجیه کرد، یا آن را تحت تأثیر بازی خوب «جسی باکلی» و نقش فعالتر او دانست؛ اما بههرحال، تیپ بودن شخصیت اصلی هرگز نکتهی مثبتی نیست و از نظر من، غیرقابل توجیه است.
هرچند در حیطهی روایی ساعتها میتوان راجع به I’m Thinking of Ending Things بحث کرد، ولی در حیطهی فنی بهاختصار باید زبان به تحسین کافمن گشود. همانطور که پیشتر ذکر شد، انتخاب هوشمندانهی نسبت تصویر مربعی برای فیلم، به بیزمانی آن دامن میزند و از طرفی، فیلمبرداری و کادربندیهای سوبژکتیو، دوز سورئال I’m Thinking of Ending Things را به حد اعلی میرسانند. انتخاب بازیگران با وسواس و به بهترین نحو صورت گرفته است و همانطور که ذکر شد، پلمونز و باکلی به خوبی در نقشهای اصلی فیلم ظاهر شدهاند. بقیهی بازیگران نیز دست کمی از این دو ندارند و حتی در سکانس نمادین بستنی فروشی، که گفتم آن را از نقاط ضعف فیلم میدانم، بازیگران خیلی خوب نقش بستنیفروشهای عجیب و غریب را ایفا میکنند.
دکوپاژهای دههی هشتادی آمریکا به قدری خوب از آب درآمدهاند که حتی موفق میشوند در خلال ابهام غلیظ فیلم، کمی نوستالژی بیافرینند؛ چه خانهی والدین جیک، چه دبیرستان و چه حتی جاده. تدوین نیز عملکرد مناسبی داشته و سرعت روایت I’m Thinking of Ending Things در حد مطلوبی است تا فضای مبهم فیلم را به خوبی منتقل کند. حتی رنگبندی پلانها نیز در خدمت هدف کلی فیلم قرار دارد.
سؤال این جاست که حجم پوچی جهان ما چقدر است؟ و اگر بخواهیم از این پوچی فرار کنیم، آیا باید قبول کنیم که ما در خاطرات ساخته و پرداخته شدهی مشخص شخص دیگری زندگی میکنیم؟
حتی در این صورت نیز انسانها به قدری سوژه هستند که برخلاف کسی که بودن آنها را وجود بخشیده، کنش کنند. همانند سکانسی که در اواخر فیلم، دوست دختر ایدهآل جیک، در غیاب او، نزد سرایدار مدرسه بدگوییاش را میکند. فیلم I’m thinking of ending things 2020 بیان میکند که حتی اگر از پوچی به ایدهآل سازی ذهنی پناه ببریم، ایدهآلهایمان نیز ایدهآل نیستند! و در انتها تنها یک فکر (راه) باقی میماند: تمام کردن همه چیز.
در ادامه به سراغ یادداشت و برداشت دو تن از اعضای تحریریهی دنیای بازی و نقد و بررسی فیلم I’m Thinking of Ending Things از دیدگاهشان میرویم:
نقد و بررسی فیلم I’m Thinking of Ending Things | این جا چه خبر است؟
به قلم مسعود کاظمی
جدیدترین ساخته «چارلی کافمن» (Charlie Kaufman)، «در فکر تمام کردن همهچیز هستم» (I’m Thinking of Ending Things) همانند فیلمهای قبلی او نگاهی به ضمیر درونی انسان میاندازد. اولین چیزی که باید در خصوص فیلم «در فکر تمام کردن همهچیز هستم» درنظر داشته باشید این است که داستان فیلم را فقط با گوش دادن به دیالوگها و توجه به حرکات بازیگران نمیشود کاملا درک کرد. حتی بعد از اتمام فیلم، مخاطب باید زمانی را صرف کنارهم گذاشتن سرنخها و اتفاقات رخداده بکند تا به یک نتیجهگیری نسبی برسد.
خطر اسپویل: این یادداشت داستان فیلم I’m Thinking of Ending Things را لو میدهد.
فیلم فیلم من به پایان دادن به اوضاع فکر میکنم ۲۰۲۰ در هستهش داستان خودکشی شخصیت اصلی یعنی «جیک» (Jake) را روایت میکند. در نگاه اول اینگونه بهنظر میرسد که جیک بهخاطر رابطههای عاطقی و اجتماعی شکست خوردهاش میخواهد خودکشی کند؛ اما اصلا اینطور نیست. پیچش داستان جایی است که متوجه میشویم جیک و نامزدش که در طول فیلم نامهای مختلفی میگیرد، یک شخصیت هستند. درواقع نامزد جیک یک شخصیت خلق شده توسط خود جیک است. «چارلی کافمن» در طول فیلم سرنخهای نسبتا واضحی را گنجانده است اما از طرف دیگر اتفاقات فیلم بهقدری عجیب است که فکر مخاطب متوجه این سرنخها نمیشود. گاهی «کافمن» سرنخها را بهشکل گیجکنندهای درفیلم قرار داده است که با تماشای دوباره فیلم متوجه آن خواهید شد. اولین سرنخ که در واقع اولین اتفاق عجیب فیلم نیز طلقی میشود، متفاوت بودن تعریف زمان در فیلم است. وقتی که «جیک» و نامزدش به خانه پدر و مادر جیک میروند، در چند لحظه مختلف نامزد جیک، پدر و مادر «جیک» را در دورههای مختلفی زندگیشان میبیند. گاهی در جوانی و گاهی هم لحظات قبل از مرگ مادر «جیک». این اتفاق بهقدری عجیب است که ذهن مخاطب را از سرنخی که در این اتفاق نهفته است غافل میکند. نامزد جیک برای اولین بار میخواهد پدر و مادر جیک را ببیند. چطور ممکن است کسی که مادر و پدر جیک را اصلا ندیده، بتواند حالات مختلف زندگی آنها را ببیند یا تصور کند؟ در ادامه وقتی لویزا (یکی از نامهای نامزد جیک) وارد اتاق خواب جیک میشود دفتری پیدا میکند که در آن شعری نوشته شده است. شعری که خود او برای اولین بار در مسیر راه برای جیک خواند. وقتی لویزا وارد زیرزمین میشود نقاشیهایی که خودش کشیده را میبیند اما در گوشه نقاشی اسم «جیک» نوشته شده است. تمام این سرنخها کنار هم این حرف را بیان میکند که در واقع «جیک» و «لویزا» یک شخص هستند.
در ادامه وقتی «لویزا» وارد مدرسه میشود، به سرایهدار میگوید که «جیک» فقط بهصورت مضحکی به او نگاه میکرده و هیچوقت جرات نکرده از با او همصحبت شود. این سخنان با سخنانی که «لویزا» سر میز شام به پدر و مادر «جیک» میگوید کاملا فرق دارد. اما چه چیزی باعث شد که حرفهای «لویزا» تغییر کند؟ جواب این سوال در زیرزمین خانهی «جیک» نهفته است.
زیرزمین خانهی «جیک» درواقع استعارهای از ضمیر درونی جیک است. وقتی «لویزا» دارد از راهپله وارد زیرزمین میشود صدای «جیک» را خیلی خفیف میشنود. تمام لوازم موجود در زیرزمین مربوط به «جیک» هستند. چه لباس سرایهدار مدرسه که متعلق به «جیک» است و چه نقاشیها. اما چرا «جیک» نمیخواهد وارد ضمیر و درون خود بشود؟ جیک با قاطعیت قبول دارد که در زندگیاش شکست خورده، پس برای خودش یک خاطره و پسزمینه خیالی خلق میکند. پسزمینهای که در آن نامزدی دارد، یک فرد هوشمند است که درمورد موضوعات مختلف میتواند نظر بدهد و حتی برنده جایزه نوبل است. اما وقتی ناخودآگاه با دنیای حقیقی روبهرو میشود، دوباره متوجه میشود که در زندگیاش چیزی جز یک شکستخورده به تمامعیار نبوده است. هیچوقت به نبوغی که خواستار آن بود نرسیده، هیچوقت وارد رابطهای جدی نشده و مانند یک آدم مضحک فقط از دور عشقش را نظاره میکرده است. حتی وقتی مادرش میمیرد، پدرش را در آن خانه تنها رها میکند. وقتی «جیک» به این نتیجه میرسد، دیگر نمیتواند خودش را با خاطرات قلابی گول بزند؛ پس تنها راه باقیمانده را انتخاب میکند، خودکشی.
در صحنهی آخر «جیک» با خوکی که از شکمش کرم بیرون میریزد در راهرو مدرسه شروع به راه رفتن میکند. اینجا خوک، استعارهای از خود جیک است. جیکی که تمام زندگیاش یک شکستخورده عنوان میشده و این حس شکستخوردگی مانند کرمی از درون، او را میخورده است. بالاخره «جیک» به این نتیجه میرسد که فقط مرگ میتواند او را از این درد و عذاب رها کند؛ نه خلق خاطرات و پسزمینههای تقلبی.
نقد و بررسی فیلم I’m Thinking of Ending Things | رؤیاها ابدیاند
به قلم مهرشاد مرادزاده
اثر اخیر «چارلی کافمن» (فیلم من به پایان دادن به اوضاع فکر میکنم ۲۰۲۰) را میتوان از دیوید لینچیترین عناوین سالهای اخیر دانست. سبکی که فرنگیها آن را Lynchian نامیدهاند و اجرای درست آن چندان کار راحتی نیست. راز موفقیت I’m Thinking of Ending Things در همین است که سعی نمیکند خود را در این سبک قرار دهد و در حقیقت، این ویژگیهای نوشتاری کافمن هستند که موجب میشوند ناخودآگاه به یاد آثار لینچ بیفتیم. در نگاه اول، اثر بسیار آشنا است و بارها کافمن را در این وادی دیدهایم؛ همان فضاسازی ملالانگیز و همان جنس دیالوگهای محزون و مرموز. همان آلام روحی و ذهنی که انسان را ثانیه به ثانیه به چالش میکشند و او را پوستهای از خودش میکنند و از همه مهمتر، همان شخصیتهایی که از نظر درونی تنها هستند و با بحرانی وجودی دست و پنجه نرم میکنند. I’m Thinking of Ending Things اثری ابسترکت است و تلاش برای توضیح جامع آن، امری پوچ تلقی میشود. امری که هر چقدر عمیقتر شود، ممکن است برای دیگری بیمعناتر و حتی سطحیتر شود. در نتیجه خودم را درگیر این مسئله نمیکنم.
«مارک کرمُد»، یکی از منتقدان محبوب من در رابطه با فیلمها میگوید: «بهترین آثار، چیزی که به آنها میدهید را دوباره به خود شما برمیگردانند». در دههی گذشته، آثار زیادی بودهاند که باعث شدهاند عمیقتر معنای این عبارت را متوجه شوم و نام بردن آنها در این یادداشت نمیگنجد. با این حال، اثر اخیر کافمن به کمالگرایانهترین شیوهی ممکن از این قانون پیروی میکند. نه تنها معنی آن با توجه به اینکه چه کسی فیلم را ببیند متفاوت است. بلکه اگر یک شخص آن را در برهههای مختلف زندگی خود ببیند نیز برداشتهای متفاوتی دارد. این توانایی چشمگیر کافمن در خلق جوی رازآمیز و سنگین، گرایش به داستانی پیچیده و تودرتو با شخصیتهایی روانپریش و غرق در دلهرههای وجودی و درگیر جدال ابدی واقعیت و خیال، تنها به این دلیل ممکن شده که او را در تجربیترین و جسورترین حالت خود میبینیم. او حتی با استفاده از رنگ آبی به ما یادآوری میکند که هنوز هم همان کافمنی است که میشناسیم؛ اما این بار با بخشی از ذهن او ملاقات میکنیم که قبلا آن را ندیدهایم و اگر هم دیدهایم، بسیار محتاطانه به اجرا درآمده بوده. کافمن در این اثر توشهای را باز میکند که سوررئالیستهای برتر سینما درون آن را از محتوا و سبکهای خود پر کردهاند. در مقالات دیگرم بارها به این موضوع اشاره کردهام که داستانهای اپیزودیک چه پتانسیل بالایی را دارا هستند و به نویسنده، آزادی عمل بسیاری را هدیه میدهند. آزادی عملی که در I’m Thinking of Ending Things موجب شده فرمول سفر فیزیکی که در آثاری همچون Straight Story (اثر دیوید لینچ) دیده میشود، همانند Wild Strawberries (اثر «اینگمار برگمان») با یک ماجراجویی ذهنی نیز همراه شود. تفاوت در اینجا است که همچون Mirror (اثر «آندری تارکوفسکی»)، ابهام گستردگی بیشتری دارد و در نگاه نخست اینگونه به نظر میرسد که تنها از طریق احساسات میتوان آن را درک کرد و هر نوع تجزیه و تحلیل را نفی میکند. البته که این از همان توهماتی است که فیلمهای اپیزودیک تلاش در القای آن دارند. راست است که فرم پیچیدهی I’m Thinking of Ending Things و اثر مشابهش (آینهی تارکوفسکی) هر رویکرد تحلیلی را به چالش میکشد و ساختارش در مقابل الگویی ثابت و یکنواخت مقاومت میکند، ولی این اثر نیز همچون هر فرم سنجیدهی دیگری از این نظر قابل مطالعه است و با تأمل به این نتیجه میرسیم که مجموعهی اتفاقاتی مشابه با تغییراتی محسوس، در حال تکرار شدن هستند و اطلاعات بیشتر ما به آنها معنای تازهای میدهد. از طرفی، جهان داستانی خلق شده توسط کافمن در این فیلم، برپایهی اصل عدم قطعیت استوار شده و مدام سعی دارد باورهای شما را زیر سؤال ببرد. ساختارهای اپیزودیک به مخاطب این توهم را القا میکنند که اگر جای این قسمتها با یکدیگر عوض شوند، تفاوتی در داستان مشاهده نخواهد شد. موردی که از پایه غلط است.
در پایان، باید به این موضوع اشاره کنم که کافمن در فیلم I’m thinking of ending things 2020 به سینمای هنری اروپای دهههای پیشین نزدیک شده و این کار شهامت زیادی را میطلبد. کافمن موفق میشود از برگمان الهام بگیرد. خود برگمان نیز در ایجاد حس عدم قطعیت از فیلمهای صامت و بزرگ اروپایی دههی ۲۰ میلادی (آثار مورنا، لانگ و درایر) الهام گرفته بود. بخش بزرگی از این دستاورد مربوط به منبع اقتباس است که به شکل محسوسی از این موارد تأثیر گرفته، اما تغییرات کافمن این عمل را حتی واضحتر کردهاند. کافمن در این اثر، موفق میشود فرمول عدم قطعیت «حسی» برگمان و شیوهی داستانگویی دیوانهوار لینچ را با سبک روانکاوانهی خود آمیخته سازد و این امر، تشویقی تمام قد را میطلبد.
با تشکر از هر سه دوست عزیز که وقتشان را صرف قلمزنی برای این اثر درخشان کردهاند.
به زعم بنده، کافمن با این اثر، خودش را بیش از پیش بعنوان یک فیلمساز مولف و هنرمندی جسور معرفی کرد. اگر قبول نکنیم که کارهای سینمایی پیشینش، چه به عنوان نویسنده و چه کارگردان، این امر را برای وی متصور نشده بودند.
فیلم جدید این هنرمند بزرگ که احترام بسیاری برایش قائل هستم، همسوست با کارهای پیشینش، از محتوا و تمهای قصه گرفته تا دیالوگنویسی و برخورد و مواجهای که با زمان، روتین زندگی، درونیات و خود مقوله هنر دارد. شخصیتهای اصلی آثار کافمن همگی به شکلی هنرمند هستند، از جان کیوزاک «جان مالکوویچ بودن» گرفته تا خودش در «اقتباس» و کیدن در «سینکدوکی نیویورک». همگی هنرمندند و با دغدغهها و نگرانیهای ثابتی دست و پنجه نرم میکنند. و از سوی دیگر، همگی، تصویری کامل یا آینهوار از خود کافمنند. کافمن، بعنوان هنرمندی تماما همسو با زمانه و دوران خود، خودش را در آثارش لخت میکند. تمامیت خویش را در معرض نمایش قرار میدهد و از دل این آشتفگیها، دلزدگیها، تلاشها، پوچیها هنر خلق میکند. هنری که با طیف متنوعی از مخاطبین، به شکلهای بسیار متفاوتی ارتباط برقرار میکند. کاتارسیس در بهترین شکل خود درست میکند و حتی موفق به انجام کاری میشود که کمتر فیلمساز/ نویسندهای موفق به رسیدن به آن شده است. کافمن وضعیتی خلق میکند که از کاتارسیس فراتر میرود، بازتاب فرامتنی چنان بیظیری به خود میگیرد که وجودیت، احساسات و تفکرات مخاطبش را در تمامیت خود به اختیار میگیرد. هیچقوت تجربه حسی و فکری تماشای اقتباس و سینکدوکی را از یاد نمیبرم. کمتر فیلمی پیدا میشود، که در این شکل صادقانه، در این شکل درست، حقیقی، با مخاطب ارتباط برقرار کند و به لطف فرم روایی پیچیده، فیلمنامه بسیار قدرتمند و فکر شده و سینماتوگرافی سحرانگیز مخاطب را نه تنها هنگام تماشای فیلم، بلکه ساعتها و روزها پس از انتهای آن درگیر خودش کند. بهمش بریزد، خوردش کند، در منجلابی از پوچی و اضمحلال فرو ببردش و بینش و درک تازهای، یا حداقل تجربهای حسی تازهای، به او ببخشد. هر مخاطب، بنا به زیست و تجربه فردی خاص خود، به شیوهای، با آثار این هنرمند بزرگ ارتباط میگیرد و هیچکدام، دست خالی از تماشای آثارش بلند نمیشوند. کافمن جادو میکند، کافمن که در وهله نخست فیلمنامهنویس و داستانگوی درجه یکیست، مخاطب را به چنان مکاشفه و جستوجوی عمیقی در زندگی افراد میبرد که پایش را چندین قدم از آثار مشابه جلوتر میگذارد. فیلمهای او درمورد زندگی نیست، درمورد زندگی کردن است. کم آثاری هستند که درمورد زندگی کردن حرف بزنند، به این شکل شخصی با مخاطب ارتباط برقرار کنند و یادمان نرود که تمامی آثار این هنرمند، برآمده از دل و تکفرات او هستند و همین است که فیلمهای او را، اینچنین در زمره بهترین آثار سینمایی دو دهه گذشته قرار میدهد و مقام او را هم بعنوان فیلمنامهنویس و هم فیلمساز، کنار بزرگان این هنر قرار میدهد.
درمورد سه متن. با وجود اختلاف نظرهایی که با بعضی بخشهای آن داشتم، نوشتن همچین متنی آن هم به این شکل مفصل و با حضور سه فرد متفاوت با تفکر و نقطه دید گوناگون، آن هم درخصوص هنرمندی که کمتر کسی نام او را شنیده و با دقت و تفکر صحیح، به آثارش فکر کرده واقعا ستودنیست. بشخصه وقتی لینک متن را روی صفحه اصلی دیدم توقع مواجهه با این تفصیل و شور زیبا را نداشتم. سوپرایزم کردید و حتی چیزهای جدیدی بیادم دادید و چند فیلم خوب نام بردید که حتما باید تماشایشان کنم. دمتون گرم
صحبت دیگری که بنظرم باقی ماند، لزوم توجه به بهترین کار این فیلمساز، سینکدوکی نیویورک است. هیچکدام از آثار دیگر این هنرمند، نتوانستهاند آن سطح خارقالعاده از پیچیدگی روایی و فرمی و معنایی را بازتاب دهند. سینکدوکی، بهترین اثر کافمن است و بعید میدانم هیچوقت این مقوله عوض شود. ولی نکته قابل توجه، تکامل این فرد بعنوان یک فیلمساز و نویسنده است که چطور با آثار بعدیش، آنومالیزا و همین اثر کنونی، تمامیت خود و دغدغههایش را چقدر هنرمندانه به تصویر کشید. همین اثر که به تحلیل آن پرداختید، وامدار آثار متعددی است و مخاطب را لحظه به لحظه یاد نمونههای مشابهش میاندازد که از بعضی از آنها در متن نام بردید. بزرگراه گمشده، توتفرنگیهای وحشی، آینه، نردبان جیکوب، هشت و نیم و اثار متعدد دیگری که سعی کردهاند جستوجویی در روان و تفکرات و روزمره آدمی و تقلاهایش در دنیای مدرن داشته باشند. تقلاهایی بینابین واقعیت و رویا، ایدهال و حقیقت و جستوجوی ابدی درخصوص چیستی هنر و وجودیت خویش.
هنر کافمن زمانی خود را نشان میدهد که با وجود قدم گذاشتن در مسیری که پیشتر بزرگانی پیش از او آثار درخشانی خلق کرده بودند موفق شده باز حرف تازهای بزند، چه از لحاظ فرمی با میزانسنها و فیلمبرداری درجه یکش، چه در قصه و شیوه روایت سحرانگیزی که برگزیده و اثر به اثر، آن را به ایدهآل نزدیکتر میکند. فیلمهای کافمن را میشود بارها و بارها دید، در سالهای مختلف با تجربهها و تفکرات تازه و باز، هر دفعه، به شکل تازهای، به شکل جدیدی، با آن ارتباط ایجاد کرد و از دل آن مفاهیمی بسیار شخصی خارج کرد.
علی عزیز، از نظرات دقیق و دلنشین شما تشکر میکنم و همین طور، متشکرم از این که نام چندین اثر درخشان را مطرح کردید؛ به خصوص سنادکی، نیویورک که یکی از قابل توجهترین فیلمهای دههی نخست قرن بیست و یکم است و به واقع جای خالیش در متن حس میشد.